
سر شب، موقع شام، داشتم از دغدغههام میگفتم. گفتم چقدر خوب میشه اگه منطقهی زندگیمون رو عوض کنیم و بریم یه سمت دیگه. دو روز بعد، وسط یه مهمونی، زندایی پدرم با لبخند تبریک گفت: «چه خوبه که به سلامتی دارین جابجا میشین!»
اِ... این از کجا فهمید؟!
تشکر کردم و برگشتم خونه، اما اون شب کلی دعوا شد. اینکه چطور یه بحث سادهی سر شام، باید تا اینجا پخش شده باشه.
خودمم البته که میدونم این مدلیام انگار رفتارهای غلط از نسلی به نسل دیگر منتقل میشن. هنوز کاری رو شروع نکردم یا حتی تصمیم قطعی نگرفتم، ولی تا دلت بخواد جار میزنم که « آهای اهالی محترم ده بالا و پایین، میخوام این کارو بکنم.»
توی بوق و کرنا کردن همانا و سرو کله ی یه سری ها پیدا شدن همانا. یه عده هستن که از همین مرحلهی خیال هم حسودیشون شروع میشه. یعنی حتی هنوز تغییری نکردی، فقط گفتی، اونا شروع میکنن به حسادت. به اینا میگم «پیشاحسود»!
یه سری دیگه هم هستن که تا میشنون، شروع میکنن به دلیل آوردن:
«نکن! نمیشه! ما کردیم، نشد! ده سال پیش هم یه نفر کرد، شکست خورد!»
این دسته تکلیفشون معلومه، ولی نمیدونم تو روانشناسی دقیقاً اسم مرضشون چیه! از این دسته به فورو توی هر جمعی یکی یا دو تا یا شایدم بیشتر پیدا میشه.
ولی از از همه خطرناکتر، اوناییان که تشویقت میکنن.
میگن: «ایول، برو جلو، خیلی خوبه، بهت میاد!»
اما مشکل اینجاست: همین تشویقها، بدون اینکه هنوز حرکتی کرده باشی، باعث میشن یه جور زودرضایتی بگیری. حس موفقیت تو ذهنت شبیهسازی میشه و دیگه اون کار رو انجام نمیدی!
که خوب تجربه هم نشون داده تو ۱۰۰٪ مواقعی که یه کاری رو قبل از شروع با کسی درمیون گذاشتی، دیگه انجامش ندادی.
زمان زیادی برد تا بفهمم که هر مزخرفی که توی ذهنت شروع شد از همون ابتدای امر که فقط درون ذهن شماست اجازه بده درون ذهن شما تا پایان عملیاتی شدن باقی بمونه.
خوب تمرین زیادی هم می طلبیه که دهن گشادتو بسته نگه داری.
اوایل شروع تمرین نگفتن به بقیه ، به محض اینکه یه ایده میاد به ذهنت و دهان میخواد شروع کنه به باز شدن و تو داری تلاش میکنی که اونو بسته نگه داری. یه حس خفگی سرتا پای وجودت رو میگیره. تنها راه نجات از این خفگی برداشتن گوشی تلفن و تماس با یکی از دوستان نزدیک ( اولویت با نزدیکان پیشاحسود میباشد) و شرح ایده ی خطور کرده به ذهن می باشد. اینجاست که تمرین شروع میشه و باید بتونی ایده تو، تو سینه به مدت ۴۸ ساعت حبس کنی. با تکرار این تمرین اثرات خفگی به میزان قابل توجهی کم میشه.
نرسیدن به مقصد از یه طرف آدمو اذیت میکنه. ولی اینکه به همه گفته باشی و حالا توش مونده باشی و هر عروسی، عزا، تولد یا مهمونی، همه بپرسن: «پس چی شد؟!» اون یه شکنجهی جداگونهست.
مدیریت این بحران خودش یه دورهی چهارسالهی روانشناسی میطلبه که بتونی بدون افسردگی و تروما ازش بیای بیرون!
بعد از یه مدتی که از عمر میگذره میشینی لب حوض و میبینی که کسایی که هیچ هدف و آینده ی برای خودشون متصور نبودن یا شاید هم بودن و دهان گشادی چون من نداشتن پله های موفقیت رو تا رسیدن به قله طی کردن بی سر و صدا و تو فقط شاهد موفقیت هاشون هستی نه ایده هاشون. اونجاست که قطعا سیگاری میشی.