
آنگاه که هوا تاریک میشود، سکوت شب مرا فرا میخواند ،اسمم را به زبان می اورد و به سویش روانه میشوم این ،شب چه دارد که من انقدر شیفته ی او هستم
و باری دیگر من و اتاقم در این تاریکی
لذتی که در آن نهفته است را با دنیا عوض نمیکنم
بویی از جنس آرامش میدهد نفس های که در قفسه سینه ام محبوس شده اند به آرامی بیرون میآیند و من چقدر خوشحال و سر زنده ام
غصه ها ،پنجره باز است بروید من میخوام تنها باشم
می نویسم و مینویسم و جشن میگیرم به افتخار خودم و با هم بودنمان را (من و اتاقم)
پرده را کنار میزنم ،خیره به آسمان ، تپش های قلبم که وقتی میبینمش تند تر میشود آخر تو چه داری که من تنم، روحم وصل تو است ای جانم...
ستاره ها بیرون میآیند و ماه دامن سفید رنگش را پهن میکند، همان هایی که وقتی چشمانت دیوانه وار نگاهشان میکنند و آنها خجالت زده چشمک میزنند
پ.ن : نه تو واقعا فکر میکنی من با همینا مست میشم؟ مگه مغز خر خوردم
بله من مغز خر خوردم و مست میشم کاملا درست فکر میکنی
