ویرگول
ورودثبت نام
ورق کاهی ( سعیده مظفری )
ورق کاهی ( سعیده مظفری )هیچ‌کاره، علاقه‌مند به نوشتن
ورق کاهی ( سعیده مظفری )
ورق کاهی ( سعیده مظفری )
خواندن ۳ دقیقه·۴ ماه پیش

آقای راننده

.

آقای راننده

برج نه سال شصت و پنج، دوباره برگشتیم به منطقه‌ی عملیاتی والفجر۸ . بغل جاده‌ی خرم عبدالله که به جنوب فاو می‌خورد، یک سه راهی بود به نام سه راهی مرگ.

کل مسیر باتلاقی بود‌. برای همین رویش ماکت ضد هوایی و پدافند صرفا برای گول زدن دشمن، گذاشته بودند. رفتیم که سنگر و خاکریز‌هایی را که خراب شده بود را تقویت کنیم.

طبق معمول باید شب کار می‌کردیم که بعثی‌ها شناسایی مان نکنند. ولی دیدیم ماشین در باتلاق فرو می‌رود و اگر هم می‌خواستیم با لودر درش بیاوریم، جایمان لو می‌رفت.

چاره‌ای نداشتیم؛ از یک ساعت بین اذان صبح و طلوع فجر استفاده می‌کردیم.

فرمانده می‌آمد جلوی ما می‌نشست و علامت می‌داد که کی و کجا بپیچیم که در باتلاق نیافتیم.

یک بار سرمان به کار گرم شد به خودمان آمدیم دیدیم هوا روشن روشن شده.

توپخانه‌ی عراق شروع کرد به کوبیدن. به دستور فرمانده، سریع جمع کردیم برویم. یکی از راننده لودرها، مجروح شد. او را با آمبولانس برگرداندند.

به ما گفتند که با کمپرسی بار بزنیم و برویم جلوی لودر و کار را ادامه بدهیم. با کمپرسی دور زدیم که دوباره باران توپ و گلوله سر مان هوار شد.

فرمانده داد زد:« تعطیل کنین. برمی‌گردیم عقب.»

ده نفر بودیم و یک کمپرسی. همه‌ هم باید جلو می‌نشستیم. چند نفر روی صندلی راننده و شاگرد نشستند. من و چند نفر دیگر هم روی کاپوت نشستیم. دیگر جا نمانده بود. فرمانده مان آقای علی دوستی که قد کوتاهی هم داشت، به در آویزان شد.

علی فتحی هم راننده بود‌. فقط پایش به کلاچ و ترمز می‌رسید. فرمان هم دست بچه‌های دیگر بود‌. ما هم جلوی دیدش را گرفته بودیم. فقط گفت:« بچه‌ها، همه چی دیگه با خودتون.»

با نهایت سرعتی که کمپرسی داشت حرکت کردیم. از دور و بر خاک بلند می‌شد. توپ به سمت راست می‌خورد بچه‌ها فرمان را به چپ می‌چرخاندند. سمت چپ می‌خورد، به راست. ما سفت چسبیده بودیم تا تکان‌ها ما را نیندازد.

هر انفجاری می‌شد؛ فرمانده هر هر می‌خندید. یکی بغل گوشش منفجر شد. بچه‌ها کشیدندش داخل و او باز هم قهقهه می‌زد و می‌خندید. دیگر گفتیم که حتما دیوانه شده.

وقتی امنیت برقرار شد، از کاپوت رفتیم پشت نشستیم. رسیدیم مقر هم همه خسته و بی رمق پیاده شدیم.

اولین کاری که کردیم رفتیم پیش فرمانده و پرسیدیم که به چی می‌خندید.

گفت:« من خودم آدمم ولی اگه منم می‌ترسیدم چی؟ می‌خواستم حواستون رو از انفجارها پرت کنم. تو رو خدا حلال کنین.»

راوی: ابوالفضل عبدی حاجی

**********************************************

آقای عبدی این خاطره رو خیلی شیرین و قشنگ برام تعریف کرد. با وجود اینکه صحبت کردن برای خیلی سخت بود. کل اون چند روزی رو که رفتم خونه‌ش برای مصاحبه، از استراحتش زد که با من حرف بزنه. وضعیت جسمانیش به حدی بد بود که هربار خجالت می‌کشیدم که مزاحمش می‌شدم. ولی بازم من رو با خوشرویی قبول می‌کرد. انقدر آسیب دیده بود که نمی‌تونست بشینه حتی.

حالا که از بین ما رفته دیگه درد و رنج مریضی اذیتش نمی‌کنه. حالا انگار همه‌ی اون دردا رو تقسیم کردن و گذاشتن توی دل بازمانده‌هاش. امیدوارم خدا بهشون صبر بده.

خدا رحمتش کنه🖤

برای شادی روحش صلوات و فاتحه بفرستین 🖤🖤

.

دفاع مقدسجهادطنزخاطره
۶
۲
ورق کاهی ( سعیده مظفری )
ورق کاهی ( سعیده مظفری )
هیچ‌کاره، علاقه‌مند به نوشتن
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید