
*بسته مهمات*
روی زمین افتادم. چشمم به سقف چادر بود. آبکش شده بود. به خودم نگاه کردم و با عجله دست به تنم کشیدم. یکی از ترکشها شکمم را پاره کرده بود. خون گرم همانطور میآمد و تن و دستم را با خودش گرم میکرد. چشم گرداندم و دیدم یکی از
پاهایم به تکه گوشتی آویزان مانده و پای دیگرم... آن هم نمیتوانست مرا سر پا کند. خرد و خاکشیر شده بود. تنم گرم خون خودم و داغی ترکش بود. بقیهی بچهها را دیدم. هرکسی یک جای غرق به خونش را چسبیده بود. پاهایم را به زور با خودم کشاندم. جلوی ورودی چادر یک بسته مهمات بود. خواستم نفس تازه کنم. پاهایم را با دست بلند کردم و روی بستهی مهمات گذاشتم.
رفیقم محمد از در چادر آمد تو. مشوش اسمم را صدا زد.
« داوود جان!»
سریع مرا بغل گرفت و پشت تویوتا گذاشت. بچههای دیگر هم مثل من خونین و مالین پشت تویوتا دراز کشیده بودند.
نگاهم را به پاهای آش و لاشم دوخته بودم.
ماشین که راه افتاد، داغی ترکشها سرد و درد من شروع شد. ماشین از تپه چاله و سنگلاخها میگذشت. هرچه بیشتر میگذشت درد غیرقابل تحملتر میشد. همانطور با ماشین بالا و پایین میشدیم. درد امانم را برید میخواستم آهن ماشین را گاز بگیرم.
دیگر به پاهایم نگاه نکردم. نمیتوانستم...
( بخشی از خاطرات دکتر داوود فیض)
#ورق_روایت
#ورق_کاهی
آدرس ایتا: https://eitaa.com/saidehnote
آدرس بله: @varaghkahi
✨🌿