ویرگول
ورودثبت نام
ورق کاهی ( سعیده مظفری )
ورق کاهی ( سعیده مظفری )هیچ‌کاره، علاقه‌مند به نوشتن
ورق کاهی ( سعیده مظفری )
ورق کاهی ( سعیده مظفری )
خواندن ۴ دقیقه·۴ ماه پیش

عجیب اما واقعی

.

عجیب اما واقعی

دور و بر ساعت دوازده جلوی خانه‌ی آن بنده خدا رسیدم. آقای صاحب‌ خانه در را به رویم باز کرد. به‌اش می‌خورد پا به چهل سالگی نگذاشته باشد. ریشش یک چیزی بود بین ریش و ته ریش.

« سلام، بفرمایین داخل.»

سلام کردم. چقدر به نظرم خوش برخورد و مهربان آمد. وارد خانه که شدم از دیدن نقشه‌ی خانه تعجب کردم.

« مگه هنوز از این خونه‌ها هست؟!»

آپارتمانی که نورگیرش از طبقه پایین تا بالای ساختمان کشیده شده بود.

صدای زنانه‌ای گفت:« سلام، بفرمایین.»

چشمم که به هیبت زن جوان سرتا پا سیاه پوش با موهای مشکی افتاد؛ برق از سرم پرید. به سرعت هرچه تمام تر اول برای ترس از خدا و بعد از ترس اینکه زنم خشتکم را سرم نکشد؛ نگاهم را از زن بی‌حجاب دزدیدم.

با آقای خانه به اتاق خواب رفتیم تا قال قضیه را بکنیم. تخت همان‌طور که توی دیوار بود، از آن تاشو‌ها بود. باید پیچ و اتصال‌های تخت را باز می‌کردیم. کشو قفسه‌های تخت پر از وسیله بود.

« بهناز، ییا این وسایل رو خالی کن.»

خانم خانه همان‌طور بدون روسری آمد داخل.

« به خودت بیا مررررررد. یه چیزی بده زنت سرش کنه.»

این را البته در دلم گفتم.

کار باز کردن پیچ‌ها را که شروع کردیم سر حرف و درد دل مرد باز شد.

« ببین راستش من الان پنجاه و چهار سالمه...»

یک تیر به قلبم خورد. شاید به من می‌آمد پنجاه سالم باشد ولی به او هرگز.

« جانباز هم هستم...»

تیر دوم هم آمد.

« سختمه کمکت کنم قطعات تخت رو ببریم پایین.»

چشم‌های از تعجب بیرون زده‌ام را به کاسه‌شان برگرداندم.

« ماشاءالله، ماشاءالله بهتون نمیاد.»

« من سهرابم. اسم شما چیه؟»

« طاها.»

« چند سالته؟ کارت چیه؟»

گفتم که بیست و چهار سالم است ولی مردد بودم که بگویم آخوندم. به اندازه‌ی کافی و حتی بیشتر از آن، به خاطر سر و وضع زنی که دیگر احتمال می‌دادم دخترش باشد؛ به غیرتم برخورده بود. دیگر دلم نمی‌خواست در آن موقعیت که مجال امر به معروف و نهی از منکر نبود، بگویم که طلبه‌ام.

« کارم آزاده.»

حرف هایی زدیم که تصمیم ندارم بنویسمشان. ولی آن حرف‌ها باعث شد فکر کنم که:« نکنه فکر کرده بچه شهرستانم هیچی حالیم نمی‌شه و داره بلوف می‌زنه؟ اما... نه...»

چشم‌هایش صادق‌تر و خودش هم خوش اخلاق تر از آن بود که بخواهد با دورغ‌هایش سر به سرم بگذارد.

بالاخره یک بخش از تخت جدا و آماده‌ی جابه‌جایی شد.

« تایگر، چرا اومدی اینجا؟»

یخ کردم.

« خدایا، سگ نباشه. خدایا، سگ نباشه... سگ نباشه.»

همان موقع گربه‌ی چاق و سیاهی آمد جلویمان. خوشحال شدم.

دیگر بند بند تخت را جدا کرده بودیم که بحث به ازدواج کشید.

« ازدواج کردی؟»

« آره یه بچه‌هم دارم.»

سری از تأسف تکان داد.

«ازدواج محض غلطه. چیه الکی خودت رو گرفتار کنی؟»

خنده‌ام گرفت. خانمم حتی به خاطر شنیدن این حرف‌ها هم اعدامم می‌کرد.

« من که راضیم خداروشکر.»

« این چیه بهتون یاد دادن؛ هرچی بهتون بگن، می‌گین خداروشکر، خداروشکر؟!»

باز هم سرش را تکان داد.

دخترش عین پیام بازرگانی‌های ماهواره، قدم آهسته می‌رفت و می‌آمد و من عین عروسک‌های روی داشبرد، سرم را این طرف و آن طرف می ‌کردم. وقتی رفت مرد دوباره شروع کرد.

« من خودم طلاق گرفتم. دو سه تا بچه‌هم دارم که دیگه بزرگ شدن و رفتن. الان هم من و بهناز خانم باهم اینجا زندگی می‌کنیم.»

کم مانده بود قفسه‌ی سینه‌ام را بچسبم و روی زمین ولو بشوم.

« ای آدم ساده، فک کردی دخترشه؟ تحویل بگیر... وایسا ببینم گفت باهم زندگی می‌کنیم؟!»

بالاخره زبانم را تکان دادم.

« همین‌طوری خالی خالی زندگی می‌کنین؟»

« آره دیگه...»

آخ قلبم!

« صیغه موقت می‌خونیم.»

آخیشی از نهادم بلند شد.

وانت را که باهم بار زدیم. یادم افتاد اذان ظهر را داده بودند.

« یه مهر به من می‌دین نماز بخونم؟»

خودش و زن موقتی‌اش بسیج شدند که یک مهر پیدا کنند. من‌هم برای اینکه هی مجبور نباشم مدام سر به این طرف و آن طرف بگردانم؛ به پاهایم زل زدم. انقدر گشتنشان طولانی شد که دیگر به این نتیجه رسیدم که یکی از پاهایم از دیگری بزرگ‌تر است.

بالاخره یک مهر برایم آورد. سیاه، سیاه سیاه. از او گرفتم و تشکر کردم. وجدانم درد گرفته بود که دو ساعت برای من پی مهر گشتند.

« من کمرم درد می‌گیره می‌رم دراز بکشم.»

نمازم که تمام شد؛ از اتاق بیرون آمد. خانه را بوی غذا پر کرده بود. زن داشت توی آشپزخانه یک چیزی سرخ می‌کرد. بادمجان بود.

« خداحافظ آقا. با اجازه.»

« صبر کن می‌خوام یه چیزی بهت بدم. بیا این کمد رو هم وردار ببر.»

کمد را هم پشت ماشین گذاشتیم و دیگر جدی جدی دیگر باید می‌رفتم. دیگر داشت دیر می‌شد.

« بیا قبل رفتنت یه لیوان آب بخور.»

خداحافظی کردیم و من راه افتادم سمت خانه و کل مسیر به این فکر می‌کردم که من دیگه آمادگی دیدن همه چیز رو دارم. فکر نکنم توی کل زندگیم جایی عجیب‌تر از آن آپارتمان و آدم‌های ساکنش ببینم.

#ورق_روایت

#ورق_کاهی

آدرس ایتا: https://eitaa.com/saidehnote

آدرس بله: @varaghkahi

خاطرهدیوار
۸
۳
ورق کاهی ( سعیده مظفری )
ورق کاهی ( سعیده مظفری )
هیچ‌کاره، علاقه‌مند به نوشتن
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید