

قلمه: روز اول
توی ماشین نشسته بودیم. خدا خدا میکردم دخترم زودتر بخوابد. سه نفر حجیم پشت نشسته بودیم. من، مادرم، خالهام. یک مار صورتی کوچک خوش خط و خال هم توی دست و پایمان میلولید؛ دخترم.
هر چه به زور درازش میکردم، با چشمهای سفیدش زل میزد به من و سیخ مینشست.
از صبح زود بیدار بود. میدانستم اگر توی راه نخوابد، شب بیچارهمان میکند.
حدسم درست بود. به خاطر کم خوابی عقل از سرش پرید. تا ساعت سه صبح زار زد ولی نخوابید. هر کار میکردم فایده نداشت. به جای اینکه بخوابد صدای آژیرش بلند و بلندتر میشد.
چشمهایم میسوخت. کل خاندانمان، آش و لاش با آژیر خطر دخترم، به خط شدیم. بالاخره نزدیک اذان به کما رفت.
با آن اعصاب زخمی ساعت هشت صبح سر کلاس حاضر شدم.
اولین کارگاه، شعر طنز بود. با اینکه علاقهای به شعر ندارم اما جلسه برایم هم جذاب بود، هم آموزنده. جدا از اینها دوست داشتم آقای اسماعیل امینی را از نزدیک ببینم. کنجکاو بودم ببینم این اساتید بزرگ را الکی بادشان کردهاند یا نه. فهمیدم که نه، واقعاً جا دارد انقدر بادشان کنیم که بترکند.
( شوخی میکنم. نیست که تو قلمه بودم یه مقدار بانمک شدم!)
قرار بود بین کارگاهها نیم ساعت وقت استراحت داشته باشیم. میدانستم دروغ میگویند. به زور یک ربع زنگ تفریح داشتیم.
زنگ بعدی با استاد محسن فراهانی کلاس داشتیم.( همون آقا عرزشیه تو هویج مدیا) بندهی خدا خیلی تلاش کرد که شوخی بامزه ساختن را یادمان بدهد، شوهر عمهی درونمان هم داد میزد:« بَ رَ بَ بَ» و با زیر بغلش صدا درمیآورد.
ساعت دوازده، استاد امیریان برای مان مراحل نوشتن داستان را توضیح دادند. اسم کارگاه سفر قهرمان بود. آقای امیریان با شخصیت فیلم و داستانهای معروف، درس را توضیح داد هیچی دیگر، کلی استفاده کردیم.
ساعت بعدی با استاد خسروانجم کلاس داشتیم. کارگاه ایدهیابی و خلاقیت.
استاد خسروانجم، دو هزار برابر آقای فراهانی عرزشی بود. ریشهایش را که دیدم یاد آخوندها افتادم. بندهی خدا، فرت و فرت هم از جمع صلوات میگرفت. خداییش صلواتها را پیش خودش نگه نمیداشت؛ میفرستاد برای سلامتی مادرهایمان. آخر هم ما را حواله داد کف پای مادرهایمان. گفت:« دست بوسی حداقله. باید کف پای مادراتون رو ماچ کنین.» به نظرم ماچ برای کف پا یکم زیادیست! همان بوسه کفایت میکند.
بگذریم، درس فقط دربارهی وبالوالدین احسانا نبود. استاد ازما تست گرفت. کلی بازی برای خلاقیت و ایدهپردازی بهمان یاد داد که حقیقتاً مرا از زندگی ناامید کرد. ایدههایم به درد لای جرز میخورد. امتیازم در تستی که گرفت، نه دندان میگرفت نه چشم. هرکاری که میکردم، مغزم یک جایی وا میماند. رفتم روی حالت غم و اندوه که آخرش من هیچی نمیشوم.
خیلی ناراحت شدم. جای کسی را پر کرده بودم که واقعاً میتوانست یک چیزی بشود. میدانستم آن حس موقتیست ولی لامصب هر وقت میآید، اقلاً ده دوازده ساعتی بیچارهام میکند.
« گریه نکن. گریه نکن... سعیده، گریه نکن.»
آخرهای کارگاه، دیدم که آقای اصغر زاده ریس حوزه هنری شهرمان روی صندلی ردیف بالا نشسته.
« یا خدا حالا چجوی سلام علیک کنم؟»
یک کلمه از دهانم خارج میشد، میزدم زیر گریه.
کلاس تمام شد. مثل مردهی متحرک از جایم بلند شدم. یکهو چشمم به جمال یک دوست روشن شد. از ذوق بغلش کردم. فاطمه سادات بود. انگار دنیا را به من داده بودند. اشکهایم رفتند پی کارشان. با هم همراه شدیم.
از اذان گذشته بود. نه میشد توی تنها دستشویی آنجا، کنار مردها وضو بگیریم، نه در نمازخانه باز بود که تویش نماز بخوانیم.
مجبور شدیم در آن هوای بس ناجوانمردانه سرد، برویم دنبال مسجد. من بودم و فاطمه سادات با خانم رستم پور یکی دیگر از دوستان.
کلی راه تا مهدیهی شاهرود رفتیم. بسته بود! ضایع شدیم و برگشتیم. مجبور شدیم نماز را روی یک بنر بخوانیم.
وقت استراحت تمام شد. رفتیم سر کلاس استاد نظری. هنوز حالم گرفته بود ولی همین که گریهام درنیامده بود جای شکر داشت.
با اینکه علاقهای به مباحث کاریکاتور و کارتون نداشتم، باز هم کارگاه خیلی جالب و دوست داشتنی بود.
کلاس آقای محمود نظری آخری بود.
ساعت هفت، برنامهی شب طنز نمکپاش شروع شد. همهسالن پر شد از بچه و خانواده. من هم جایم را عوض کردم. از کنار دوستم، رفتم پیش عمهام که با دخترش آمده بود.
چون مادرم گفته بود دخترم آرام است، ماندم. حال خودم هم رو به راه نبود. ترجیح دادم دیرتر برگردم.
آقای امینی و فراهانی برایمان شعر و متن طنز خواندند. هنرمندان شاهرودی هم پانتومیم و استندآپ کمدی اجرا کردند. وسط برنامه هم زرت و زرت آهنگ پخش میکردند آن هم با بلندترین صدای ممکن. ساعت نزدیک نه شده بود. آخرهای برنامه را بیخیال شدم و با دختر عمهام پیاده برگشتیم خانه.
خیلی نگران واکنش دخترم و سلامت روان خانوادهام بودم. وارد خانه شدم. دخترم از من فرار کرد و شاد و خندان رفت پیش شوهر خالهام. همه خیلی عادی و سالم به نظر میآمدند. موقع خواب اما باز جنون آمد سراغ دخترم. آن شب هم مرا به گل نشاند.
ادامه دارد...
پینوشت: همهی عکسها برای روز آخره. من حال و حوصلهی عکس گرفتن ندارم.