ویرگول
ورودثبت نام
ورق کاهی ( سعیده مظفری )
ورق کاهی ( سعیده مظفری )هیچ‌کاره، علاقه‌مند به نوشتن
ورق کاهی ( سعیده مظفری )
ورق کاهی ( سعیده مظفری )
خواندن ۲ دقیقه·۷ ماه پیش

مرد سفید

.
مرد سفید
.
⛔️ اگر فکر می‌کنید یک تجربه‌ی ترسناک با چاشنی ماورایی شما را می‌ترساند؛ از این روایت عبور کنید.

پنج ماهه باردار بودم که اتفاق افتاد. خانه‌ تاریک بود عین غار. هیچ‌کس به خودش زحمت نداده بود که یک لامپی چیزی روشن کند. شاید هم برق رفته بود. دیدم در حمام باز بود و پدرم مشغول تعمیر شیر آبی بود که مدتها چکه می‌کرد. چرا چراغی، چراغ قوه‌‌ای نبود. در آن تاریکی چه را می‌توانست درست کند؟
« من برم آچار بیارم با اینا نمیشه سفتش کرد.»
پدرم از جا بلند و انگار در لحظه غیبش زد. ترس برم داشت. در تاریکی سر چرخاندم که پیدایش کنم ولی نبود. نگاهم که به حمام افتاد؛ یک جسم سفید را دیدم که کف حمام نشسته بود.
« این دیگه چیه؟»
جسم شبیه یک آدم بلند قد برهنه بود. پوستش، موهای بلند و پریشانش و حتی چشمانش همرنگ گچ بود آنقدر سفید بودند که در آن تاریکی می‌درخشیدند. بدنم یخ کرد. آن موجود از جا بلند شد می‌خواست به طرفم بیاید. درجا خشک شدم. همان‌جا چمباتمه زدم؛ سرم را بین دستانم گرفتم و چشمانم را پوشاندم. صدای قدم‌هایش را می‌شنیدم که نزدیک و نزدیک‌تر می‌شد. ناگهان دست سردی روی سرم زد.
زبانم به کامم چسبیده بود ولی حس می‌کردم که من در جایی دیگر انگار از ترس ناله می‌کردم.
« سعیده حماقت نکنی نگاه کنیا.‌..»
صورتش را روبه‌روی صورتم احساس می‌کردم. نفس‌های سرد و سریع‌ش به بدنم می‌خورد و من خدا خدا می‌کردم که زودتر برود.
بعد از چند لحظه که به اندازه‌ی صد سال گذشت؛ سر بلند کردم. رفته بود.‌
یک صدایی می‌آمد. منشأ آن را نمی‌دیدم. احساس می‌کردم از درون خودم می‌آید.
به خودم آمدم. فهمیدم که دارم در خواب ناله می‌کنم. با تمام توان سعی کردم خودم را بیدار کنم و موفق شدم. تاریکی محو شد و خودم را پای مبل پیدا کردم.
« چقدر توی خواب ناله می‌کردی!»
از دیدن همسرم خوشحال شدم. « آره، خواب بد دیدم.»
خوابم را با ریزترین جزئیات برایش تعریف کردم. از تعجب دهانش باز مانده بود.
« همه‌ی اینا رو توی خواب دیدی؟ حق داشتی اونجوری ناله کنی.»
کمی آرام شدم. صدای در بلند شد. یک بند و پشت سرهم...
« طاها، لطفاً بلند شو برو در رو وا کن ببین کیه. »
« هان؟.»
« عزیزم بلند شو در رو وا کن من دراز کشیدم تو نشستی..»
« ها؟»
صدای کوبش در بیشتر شد.
« در، در رو وا کن دیگه.»
« هان؟»
به صورتش نگاه کردم. بی حالت و مات... انگار مسخ شده بود.
با عصبانیت و به سختی از رخت‌خواب خودم را کندم و در را باز کردم. دنیا وارونه شد صدا‌ها بم شدند و همه‌‌جا سیاه شد. به زمین افتادم یک شمایل سیاه و عظیم جلوی در بود. از پا افتادم.
« سعیده، بیدار شو... واقعا باید بلند شی.»
خودم را بیدار کردم. خیلی وقت است که از آن روز گذشته و من نمی‌دانم که واقعاً بیدار شده‌ام یا هنوز خوابم.

#روایت_نویسی
.

ترسناکروایتکابوساینسپشن
۶
۱
ورق کاهی ( سعیده مظفری )
ورق کاهی ( سعیده مظفری )
هیچ‌کاره، علاقه‌مند به نوشتن
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید