
.
فاطمه
سوم مادرم بود. دلتنگ، توی حسینیه، بین حدود پانصد زن سیاهپوش نشسته بودم. خانم مداح هنوز روضه را شروع نکرده و میکروفون را جلوی دهنش گرفته بود« امشب، شب مادره...»
یک چیزی عین زنگ در مغزم صدا کرد.« ای وای، فردا پنجشنبه روز مادره! روز تولد خانم فاطمه زهرا.»
به خودم گفتم:« زهرا، نامردیه. به خدا نامردیه. مامانت یه عمر بهت یاد داده که باید تو غم ائمه ناراحت باشی و تو شادیهاشون شاد. درسته توی شب به این مبارکی ملت رو جمع کنیم و روضه بخونیم؟!»
از خدا کمک خواستم. ولی چطور مجلس سیاهپوش عزاداری را میبردم سمت شادی؟
یکهو جان به پاهایم ریخت و به دعای مادرم قدرت گرفتم. از جا بلند شدم و میکروفون را از مداح گرفتم.
از مادرم گفتم:« مامانم خدابیامرز، همیشه نماز اول وقت میخوند...»
گفتم از اسراف نکردنهایش و مدارا کردنهایش با مردم.« همیشه میگفت که هیچوقت از کسی گله نکنین شاید اون هم از شما گلهای داشته باشه. بخشنده باشین...»
حرفم تمام شد.« حالا، امشب شب تولد حضرت زهراست. به ناز قدمهاش یه دست بزنین.»
بلافاصله محکم کف زدم. بعد از لحظهای مکث، کل جمعیت هم با من دست زدند.« فردا جشنه. روسریای مشکیتون رو دربیارین. اصلاً مادر من مشکی دوست نداشت. اگه عقد و مجلس شادی هم دارین، قشنگ برگزار کنین. نشه که کنسل کنین یا یواشکی برگزار کنین.»
میکروفون را به مداح برگرداندم.« به جای روضه مولودی بخون بخون بیزحمت.»
باورم نمیشد که با چه سرعتی عزای مادرم تبدیل شد به مجلس شادی اهل بیت. خدا را شکر کردم.
فردا اولین شب جمعهی مادرم در عالم دیگر و اولین شب جمعهی ما بدون مادر بود. هیچکدام از ما ششتا خواهر مشکی نپوشیدیم.
خواهرم توی نوبت خادمیاش در حرم مام رضا، همان شب، روسری سفید پوشید. به جای خرما و حلوا هم دونات خیرات کرد.
پینوشت: این خاطرهی مادربزرگ همسرم بود که مادرش تازگی فوت کرده. این خاطره رو از بین یک ساعت صدای ضبط شده دستچین کردم. من فقط سه تا یک ربع دیده بودمش و شناخت خاصی ازش نداشتم. اما مثل اینکه باقیات صالحات معنوی زیاد داشته.(مال و اموال و اینا نه ها) ولی از بین همهی باقیات و صالحاتش به نظرم همین بچههایی که از خودش به جا گذاشته، از همه بهتره. دختر من هم میشه تنها نبیرهش.
یه فاتحه هم برای فاطمه بادیانی بخونین.
#ورق_روایت
#ورق_کاهی
آدرس ایتا: https://eitaa.com/saidehnote
آدرس بله: @varaghkahi
✨🌿