ویرگول
ورودثبت نام
ورق کاهی ( سعیده مظفری )
ورق کاهی ( سعیده مظفری )هیچ‌کاره، علاقه‌مند به نوشتن
ورق کاهی ( سعیده مظفری )
ورق کاهی ( سعیده مظفری )
خواندن ۲ دقیقه·۲ روز پیش

نمایش بهشت و جهنم

.

نمایش بهشت و جهنم

برق‌ها را خاموش کردیم. شال سفید را روی شانه، های پسرداییم انداختیم، تماشاگرها را با تهدید ساکت کردیم.

آماده‌ی اجرای نمایش شدیم.

از تفریحات ناسالم من و دختر خاله و پسرداییم، اجرای نمایش اجباری برای بزرگ‌ترها بود. من همیشه نقش منفی و کارگردانی نمایش را به عهده داشتم. نقش اصلی برای دخترخاله‌ام و فرعی‌جات و نقش‌های بچه مثبت، برای پسر داییم بود.

نمایش بهشت و جهنم هم ماحصل تماشای یک نمایش مذهبی در فاطمیه بود. بعد از آن، من و دخترخاله‌ام احساس تکلیف کردیم. باید با یک نمایش تکان‌دهنده، اسلام و مسلمین را نجات می‌دادیم.

من شیطان بودم. دخترخاله‌ام بنده‌ی در برزخ گیر کرده و پسردایی، فرشته مقرب.

مسئولیت ساکت کردن جمع هم همیشه با من بود. بی‌اعصاب‌ترین عضو فامیل. کافی بود در آن تاریکی جیک کسی در بیاید، یا خدایی نکرده بهمان بخندد، آن وقت با پاشنه می‌رفتم توی طحال‌شان.

نمایش شروع شد. ملیکا ( دختر خاله) در تاریکی و مه برزخ دنبال یک چکه آب می‌گشت. عین ماهی آب آب می‌کرد و الکی دور خودش می‌چرخید.

اینجا، من یوهاهاها کنان و بال بال‌زنان وارد صحنه شدم. بیچاره بزرگ‌ترها، از بس جلوی خنده‌شان را گرفتند دچار شکم پارگی خفیف شدند. از جمع‌شان صدای سین‌های تشدید دار و خخخ و تخخ و پوخخ به گوش می‌رسید.

« یوهاهاهاها، تشنه‌ای بدبخت؟ تشنه‌ای مفلوک؟ تشنه‌ای ملعون؟»

«آری، آری، من خیلی تشنه‌ام همی.»

خدا خودش خانواده‌هایمان را از خطر جر خوردگی نجات داد.

« الان یه یارویی می‌آد ازت می‌پرسه خالقت کیه. اگه بـگی شیطان، از اون چشمه سیرابت می‌کنم.»

همانطور که من بال بال‌زنان می‌رفتم گوشه‌ی صحنه، علی فرشته، آمد تو.

« ای بنده، بگو خالق تو کیست؟ الله یا شیطان؟»

(سوال در حد: مامانت رو بیشتر دوست داری یا شوهر عمه‌ت رو..)

در این هنگام، جهت ایجاد وسوسه، با یک لیوان آب، بندری می‌زدم.« بگو شیطان. شیطان،... شیطان یوهاهاهاهاهاهاها هاهاها و همین ‌طور هاهاهای دیگر.»

بنده‌ی اسکل خدا هم گفت شیطان.

الوعده وفا، آن یک لیوان را دادم بهش. نمی‌دانست آب نیست. گدازه‌های جهنمی را ریخت توی حلقش. صدای آه و ناله‌ی ملیکا سوخته بلند شد. علی فرشته هم خاک‌بر سرت گویان از صحنه خارج شد. یوهاهاهاهاهاهاها

با شلاق بنده‌ی‌ اسکل را به جهنم هدایت کردم. یوهاهاهاهاهاهاها

داشت همه‌جایش برشته می‌شد که از خواب پرید. حتماً از این پایان نولان گونه‌ای که نوشتم برگ‌های‌تان ریخته. بله، همه‌اش خواب بود.

آخر نمایش، خودمان را برای ننه بابا هایمان، معرفی کردیم. به هرحال حجم گریم زیاد بود ممکن بود نشناسندمان.

« به نام خدا، ملیکا مظفری هستم در نقش بنده‌ی خطاکار.»

« به نام خدا، علی مظفری هستم در نقش فرشته.»

« به نام خدا، سعیده مظفری هستم در نقش شیطان. یوهاهاهاهاهاهاها»

یکهو دیدم از گوشه‌ی سالن نوری می‌آید. فکر کردم از طرف درگاه الهی کارمان مقبول افتاده و علی فرشته‌ای چیزی برایمان فرستاده. نه، شوهر خاله‌ام از غفلت من سواستفاده کرده بود و داشت یواشکی وسط نمایش ما بیست و سی نگاه می‌کرد.

همین‌جا روایتم را تمام می‌کنم. دهنم را بسته نگه می‌دارم و از جهنمی که واقعاً به پا کردم چیزی نمی‌گویم.

#ورق_روایت

#ورق_کاهی

آدرس ایتا: https://eitaa.com/saidehnote

آدرس بله: @varaghkahi

✨🌿

طنزخاطرهنمایشبهشتجهنم
۷
۱
ورق کاهی ( سعیده مظفری )
ورق کاهی ( سعیده مظفری )
هیچ‌کاره، علاقه‌مند به نوشتن
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید