ویرگول
ورودثبت نام
ورق کاهی ( سعیده مظفری )
ورق کاهی ( سعیده مظفری )هیچ‌کاره، علاقه‌مند به نوشتن
ورق کاهی ( سعیده مظفری )
ورق کاهی ( سعیده مظفری )
خواندن ۳ دقیقه·۱ ماه پیش

گوسفندهای محترم

.

گوسفندهای محترم

انقدر درگیر دخترم شدم که ساعت از دستم در رفت. ساعت بیست دقیقه به چهار بود. ساعت چهار کلاس داشتیم و من هنوز داشتم آماده می‌شدم.

به خواهرم با صدای بلند طوری که آن یک نفر اصلی بشنود؛ گفتم:« ای وای! خیلی دیر شده کاش یکی ما رو برسونه.»

همسرم گفت:« ای‌بابا، باشه می‌رسونمتون ولی فقط یکی جلو جا می‌شه.»

در واقع همان یک نفر هم با هزار بدبختی روی صندلی پراید وانت جا می‌‌شد.

به سحر گفتم:« بیا تو برو جلو بشین. من خجالت نمی‌کشم پشت بشینم.»

خلاصه از من اصرار و از سحر انکار. فکر می‌کرد که دوتایی روی آن نیمچه صندلی شاگرد جا می‌شویم.

من و شوهرم که می‌دانستیم جا نمی‌شویم ولی دیگر بیخیال اصرار و تعارف شدیم. گذاشتیم خودش ببیند و ضایع شود.

من اول وارد شدم. خواستم سحر را روی پایم بنشانم که دید داشبورد در حلقوم‌مان فرو رفته و اصلا پای من هم به زور آن زیر جا شده. خواهرم اما تسلیم نشد. چادرش را زیر بغل جمع کرد.

« برو اونور تر کنارت بنشینم.»

منتظر نماند؛ تا من خودم را به طرف راننده کشاندم؛ نشست. نیمی از خواهرم چسبید به سقف و نیم دیگرش از در بیرون ماند. من هم آن کف، دست و پا می‌زدم. احساس کردم دنده پهلویم را پاره کرد.

« الان در رو می‌بندم.»

دیگر کل خواهرم به سقف چسبیده و در هم بسته بود. قفل در را زدم تا پرت نشویم بیرون.

شوهرم گفت:« الان من چجوری دنده عوض کنم؟ چسبیدین بهش.»

« خواهر تسلیم شو دیگه بیا بریم پشت.»

درحالی که جفتمان از آن وضعیت از خنده ریسه می‌رفتیم. شوهرم با ترس به ما نگاه می‌کرد. می‌ترسید اُسکُلیت‌مان دامنش را بگیرد.

« پیاده شین دیگه.»

سحر دسته‌ی در را می‌کشید و درحالی که نفسش از خنده در نمی‌آمد؛ می‌گفت:« باززززرز...‌ بازز.. نمی.... نمی....ن‍ِمِشه.»

دیگر از فشار خنده و فشار تنگی جا داشتیم تشنج می‌کردیم. یادم آمد من در را قفل کرده بودم. در را باز کردم و با خواهرم ریختیم کف کوچه.

بالاخره همسرم در کمال بی‌ادبی دو خانم متشخص را پشت ماشینش بار زد. توصیه‌ی آخرش هم این بود:« سنگین باشین.»

در دلم گفتم:« آدم سنگین رنگین پشت بنز می‌شینه. وقتی مثل گوسفند پشت وانتیم چطور سنگین باشیم آخه؟!»

ماشاءالله به دست فرمان شوهرم! اصلاً ما در خانه سر بچه و ظرف‌های کثیف هم که دعوایمان می‌شود می‌گویم:« من نمی‌دونم کدوم خری به تو گواهینامه داده!»

امیدوارم آن بنده خدا مرا حلال کند. هرچند که تقصیر خودش است.

هر سی ثانیه گاز و ترمز می‌گرفت و ما را آن پشت مثل آش هم می‌زد.

خواهرم اما در طول مسیر تمام تلاشش را کرد که وقارش را حفظ کند. با چادر دم رویش را گرفت. البته بیشتر از روی خجالت بود. نگران بود که توی یک کف دست شهر، کسی شناساییش کند. آخرش هم با ترمز همسر جان هردو شوت شدیم و پشت وانت قِل خوردیم؛ وقار‌مان‌ هم یک جایی نزدیک میدان امام ریخت وسط خیابان.

« خدایا، کسی مارو نبینه.»

به سحر گفتم:« اعتماد به نفس داشته باش. ملت می‌رن لباس سگ و گربه می‌پوشن؛ ماهم یه بار خودمون رو بذاریم جای حیوون مفید، گوسفند. بلند بگو معععع بذار صداتو بشنوم.»

بالاخره با سلام و صلوات رسیدیم و ده هزار برابر خفت را وقتی متحمل شدیم که منتظر ماندیم تا همسرم پیاده شود و قفل باربند را باز کند.»

کم مانده بود برایمان کاه و یونجه بریزد.

« آروم تر آقا مگه گوسفند بار زدی.»

زیر زیرکی صدای گوسفند درآورد.« اگه دوست دارین برگشت بیام دنبالتون.»

از چشم‌هایش شوق شرارت می‌ریخت.

« لازم نکرده یه روز خواهرم پیش ما بود ببین چه خفت و خواری بهش دادی...»

ما که بالاخره رسیدیم ولی تن به ذلت می‌دهیم، پول به اسنپ نمی‌دهیم.

دنده عقب با اتو ابزارطنزخاطرهگوسفند
۱۹
۸
ورق کاهی ( سعیده مظفری )
ورق کاهی ( سعیده مظفری )
هیچ‌کاره، علاقه‌مند به نوشتن
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید