ای کاش هر وقت بخواهم از جسم رها شوم. از این سیاره و آدمهایی که در اصل هیچ نسبتی با من ندارند.
به دورترین کویر بروم. روی شنهایش دراز بکشم تا ذرات خورشید روی تنم سُر بخورد. همراه شنها پر بزنم بر هوا. آفتابسوخته شوم و گرمای تنم با خورشید برابری کند.
به بلندترین قله برسم. بایستم. فریاد بزنم «من هستم» این جمله آنقدر طنین انداز شود و در سلولهای بدنم جای گیرد تا فراموش کنم کیستم.
به سرسبزترین جنگل بروم. آنجا که شدت زیباییاش با میزان وحشی بودنش سیر هماهنگی دارد. از تمام میوههایش بخورم. در نفسهای آخر جلوی خرسی قدرت نمایی کنم و خودم را در چنگالش گیر بیندازم.
کاش بشود هم مسیر تمام موجهای رودخانه شد. در ادامه به قایقی سنگی بدل شوم که در بستر دریا آرام گرفته.
من لایق تمام اینها هستم. من لایق پر کشیدن و پرنده شدن هستم. آنقدر سبکبار باشم که تنها دغدغهام پیدا کردن چند کرم کوچک برای جوجههایم باشد. میخواهم در لحظه اوجگیری نظارهگر خودم در تمام حالات باشم.
شاید هم روزی منفجر شوم و به یاد بیاورم من بمب اتمی بودهام. از هم گسیختگی همانی است که به دنبالش میگردم. همانی که مالکیت را جدا سازد از من.
من میخواهم از تمام بدنها جدا شوم. من متعلق به خودم یا تو نیستم من تنهاتر از تنهایم. من رها شدهتر از رها شدگانم. من باید این خاک را زمانی در آغوش بگیرم که هنوز این جسم نفس دارد. باید قبل از مرگ جوانه بزنم و گل های نیلوفر از من بروید. من میخواهم تمام باغچه خانهات را سبز کنم.