ویرگول
ورودثبت نام
B.O.W
B.O.W
خواندن ۴ دقیقه·۱ سال پیش

سه پردهٔ عجیب

چرا منتظرم یکی بیاد برام بنویسه؟چون خودم نمی تونم؟شاید.خسته ام ازینکه دنبال حکمت توی کاغذ پاره های بقیه گشتم،خسته ام ازین سکوت‌ِ پرهیاهو.

بین این همه نوشته،در آخر شما چیزی ندارید که به من بدهید مگر نه؟دارید جوهر هدر میدهید‌.شما هم حکمتی ندارید تنها جسارتی است بی حد و مرز برای تعرض به ساحت مقدس کلمات.حتی اکنون هم که خسته این بی جان افتاده را تکذیب میکنید میدانید که از حکمت تهی و از نور خالی هستید.

اما من؟من چه؟من کجا ایستادم؟من اینجا میان دشتی ناهموار از اندیشه هایم ایستادم.بی اعتماد به این خردِ لایزالِ روبه زوال.خسته از توهم خِرد و طعم تلخ ندانستن هام.کجاست آن انتها؟من را به آنجا برید و با زور به زانو دراورید بغرید:«این لبه ی آن فردایی است که ندیدی،بهوش بیا که وقت مردن است.»

اشک است که جاری میشود،اشک هایی که جاری شدن نیاموختند.شعر است که سروده میشود،بیت هایی که پیش ازین نقش نبسته اند بر دیوار خیال.

می خندم،دیوانه وار،فجیع یا هرصفت گوشخراشی که در ذهن دارید.نشنوید،چون گوش هایتان به خون رنگ میزنند،رنگ ناله های ناهنجار.بی گمان چیزی از من نمانده برای...برای چه؟برای طرد کردن یا بوسیدن،برای سرد نگریستن یا برای پوشیدن دست هایم...نغمه ای دور گوشم را فریب میدهد.حماسه ای جانکاه به قدمت دروازه های جهنم.این همان نغمه ایست که دست در گردن جنون بی مرز این ذهن آشفته دارد.بگیرید این دستانم تا شیون نکنند در فراق کلمات گمشده شان‌.زاری نکنند در پی نظم های پنداموز و نثر های چشم نواز.اینها را تحمل نمیکنند دستانم...این حکمت والایی است که این «کمترین» ندیده است.

.

.

.

یکباره نجاتم داد ازین بی وقفه هیاهو.دوستی نوشت:هیچ،زنگ زدم حالت را بپرسم.

در کنج این زمان،لبخندم نشست و نگاهش کرد‌...

پرده دوم:

باید انجامش بدم‌...وظایفی دارم...باید...کتاب هام رو ازم بگیرید،اینها اخر مایه تباهی من یا این دنیا خواهند شد.دست بر گلویم بگذارید،رهایم کنید تاسقوط کنم...کدام درست ترست؟کدام ترسناک تر است؟!اینکه مرا به حال خویش بگذارید یا باشید و خاموشم کنید؟کاش انقدر دردناک نبود زندگی...کاش من کنجی به اسم خود داشتم،در سینه کوهی بدون برف و بدون آدم.جایی که تنها در خیالتان اجازه دارید به آن پا بگذارید.چادری کهنه بر پا میکردم و شب را با هیزم های خشک و صدای نازک دلنواز سوختنشان سر میکردم.جامه پر از بوی دود و سرم پر از آسودگی خاطر. بر تخته سنگی تکیه میدادم و میخواندم...انبوه کتاب هایم را.هربار که پایان را دیدم،از نو شروع کنم،دوباره و دوباره‌.باد آرام و قدم زنان می آید.پسرک سر بر صفحه نهاده و خوابیده است.پتوی بچگی اش را رویش میکشد، نفس چراغ نفتی را میگیرد و بی صدا میگذرد.هرشب کارش همین است‌...کیست جز او مونس این تنها ترینْ تنها.صبح نیشخند زنان به ساعت نداشته ام بیدار شوم.

پرده سوم

اکنون عاقل ترم.میان سکوتی خواب آلود و مقاومتی بچگانه در برابر خواب.حتی لحن نوشته هایم در دستم نیست...این فضا خالی شده...پرچم دارانش مرده اند.کاش یکی حرفی تازه بزند.کاش کسی باشد بنویسد و ما حالمان خوب شود...رنگ باخته اید.راه را گم کرده اید.تاکنون می نشستم و می خواندمتان.آرام و بی صدا بدون لغزیدن نگاه.جسارتی نبود تا بنویسم از خودم.از اینکه گاهی افسانه اطلس را بیاد میارم.تایتانی از یونان که محکوم است بار زمین را بردوش بکشد،مغموم و تنها.این حس با منه...تنها دنیایم را به دوش میکشم...استادی همراهم قدم میزد،به او رو کردم و گفتم:مثلِ همیشه نیستید،شاید به تنهایی نیاز دارید؟

لبخند کمرنگی زد و گفت:«نه،نه علی جان تنهایی نیاز نیست،تنهایی احتیاجه...»

شاید...ولی هرروز که از کنار این آدما گذر میکنم بیشتر صورت هایشان کدر می شود.اینجا تنهایی نه نیاز است نه احتیاج.اینجا تنهایی،تنها انتخاب برای آسیب ندیدن است.

یکی از تفریحاتم شکستن تنهایی آدم هاست.یکی از روز های سال آخر دبیرستان،در حیاط قدم میزدم.سرم را بالا اوردم و او آنجا بود،پسری با جثه ای درشت گوشه حیاط زیر درخت و روی سکویی نشسته بود.رفتم و آرام کنارش نشستم.همان جا فیل و فنجان برایم معنا پیدا کرد.در برابر او فنجان سفید چایخوری ام بودم.

-تنها نشستی.چرا؟

نگاهم کرد.

+تنهایی زیباست.غیر از اون،دبیر هندسه از کلاس بیرونم کرد!

آرام خندید.

خندیدم...

ادامه گفتگو را به یاد ندارم ولی همین اواخر که به مدرسه سر زدم.مرا دید،برایم دست تکان داد و سمتم آمد،لبخند میزد و دستم را به گرمی فشرد.معلوم شد با اون جثه عظیم،یک سال از من کوچک تر بوده است!حال می دانم گفتگوی خوبی بوده است...حتی اگر این ذهن نیمسوز یاری ام نکند که به یاد بیاورم...

.

.

.

حال که نشستی و گوش میدهی بزار بگویم...


چند ماه پیش،دم دمای غروب از کلاس فیزیک۱برمیگشتم.وسطای راه پسری با عصا راه میرفت،تنها و با درد.از نگذشتم.کنارش قدم هایم را آرام کردم و لبخند زدم:خدا بد نده مرد،چیشده؟


می جا خورد،انگار انتظار غریبه ای با موهای ژولیده را نداشت.

فعلا که داده!بی احتیاطی بود تو سالن فوتبال بد پیچید.
-اوه،لعنتی،انشالله که زودتر خوب شی،کمک نمیخای؟

از یک تا ده به لبخندی که زد بیست میدادم:

+نه خیلی ممنون.و ممنون که حالم رو پرسیدی...

وقتی دور میشدم زیر لب گفتم:روزمو ساختی پسر...



https://musicgraphy.ir/l/9052/








تنهاییکلافگیجنون
احمق ترین انسان،شعبده بازی است که فریب سحر و جادوی خودش را میخورد.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید