قلم درد گرفتم...مثل گلوم که یسری حرفا توش گیر کرده،یسری کلمه هم توی گلوی قلمم مونده شده حرفای نزده...من دنبال چی میگردم؟باید از کجا شروع کنم...نه من بلد نیستم ازون حرف خوشگلا براتون بزنم...عشق،پرتو افتاب از میون برگا،بازی بچه ها با توپ دو پوسته تو کوچه قدیمی یا دستای رنگی یه هنرمند.نه....بلد نیستم.اگر ذهنم رو قدم بزنی جز یه راهروی تاریک با صدا های عجیب نیست.من همیشه ایستادم چون صندلی ای نیست...در ذهنم مدام می دوم پس نیازی به نشستن ندارم...هر لحظه خسته تر و بی حوصله تر میشم...جهل مایه شادمانی است و من شاد نیستم.گاهی خنده هایم را میبینی یا به گرمی فشردن دستانن را اما...اما من پوسته ای از این رنگ هام...بشکاف مرا تا زبانت بند بیاید...من من باید دنبالش بگردم...آن یگانه انسان فانی که مرا سراپا میفهمد و میشنود...بی مهابا در آغوشم میکشد و در جدیت های سردم...بازیگوشانه لبخند بزند و زمزمه کند:من اینجام....همینجا...این خیال،نیاز مغز یا روحم است ولی خودم،خود یگانه تنهایم پا جلو میگذارم و دست به گلوی این احساس میبرم...حسی که تجسم دارد...تجسم زنده شده ام در آینه...گلویش را با یک دست میفشارم و تقلایش را میبینم...در صورتش فریاد میزنم:خفه شو خفه شو...هیچکس وجود ندارد تا هیاهویت را خاموش کند پس باری...خفه شو و به خواب برو وبیش ازین مرا خسته مکن...چرا که خسته ام ازین هیاهوی بی پایان...
.
.
آفرین...آفرین که مینویسید،از خودتان،کتاب هاتان،اهدافتان،احوالتان...من رغبتی ندارم یا شاید مینویسم که خوانده نشود...دوست دارم بنویسم...از عظمت کتاب هایم و عشقی که بروز نمیدهم تا مرا متاظهر نخوانند...چرا که انجا که جنون یا عقلی باشد،ادعایی نیست...
میروم...میروم تا شاید در یاد بمانم...