آخرین سایه روشن را کنار صورت دختر کشیدم. سرم را از نقاشی فاصله دادم و با دقت خطوط نقاشی را نگاه کردم. پسر، دستش را دور شانهی دختر انداخته بود و بند اسلحه روی شانهش آویزان بود. لبخند غمگینی زدم. آخرین نقاشی هم تمام شده بود. سر انگشتم را آرام روی گونهی دخترک در نقاشی کشیدم. لبخندشان خیلی واقعی بود. انگار، احساس ناب آن لحظات را حتی در نقاشی هم با خود داشتند. نقاشی را برداشتم و روی میز دیگری که بقیهی نقاشیها رویش بود گذاشتم. از هفتهی بعد، نمایشگاه نقاشیام آغاز میشد و بعد از هشت ماه کار بیقفه، بالاخره تمامشان کرده بودم. هم نقاشیها را، هم داستان خاصشان را. به تمام طرحهای دیگری که با نظم روی میز چیده بودم نگاه کردم. تمام نقاشیها یک اشتراک داشتند. دختران و پسرانی که گاهاً در آغوش هم و یا در حال خداحافظی از هم کشیده شده بودند. گاهی با لبخند، گاهی با چشمهای خیس. بعضی با چمدان، بعضی با لباسهای ارتشی. تمام نقاشیها سیاه قلم بودند. سیاه و سفید. به نقاشی که تقریبا دو هفته پیش کشیده بودم نگاه کردم. پسر جوان با لبخند شیطانش دستش را دور دختری که با لباس محلی کنارش ایستاده، انداخته بود. سرباز جوان لهستانی، کنار دختر روستایی اهل فرانسه. ورا و مارس. عکسهایشان را از دوست ورا، گرفته بودم. کارولین، از خاطرات زمان آشناییشان برایم گفته بود. از اینکه ورا دختر آرامی بود و همیشه لبخند کمرنگی روی لبهایش داشت. اسب سوار خوبی بود و عادت داشت روی تپهها اسب سواری کند. گفته بود وقتی که پس سقوط لهستان، فرماندهان و سربازان به فرانسه فرار کردند، پای مارس به روستای آنها باز شد. برای اولین بار روی یک تپه همدیگر را دیده بودند. مارس جوان و شیطان، که رفتاری راحت و شهری با روستاییان داشت؛ در کنار ورای آرام و بیحاشیه که تمام رویایش در آکادمی موسیقی خلاصه میشد. البته، تا زمانی که مارس، دوباره به جبهه برود. بعد از رفتن بیبرگشت مارس، ورا تا آخر عمرش در روستا مانده بود. به گفتهی کارولین، منتظر مارس بود. مارسی که دیگر هیچوقت، نه تنها به روستا، بلکه به هیچجا برنگشت. او عکسهایشان را به من داد. ولی در عکس، کنار هم نبودند. یک عکس تکی از مارس، و یک عکس تکی از ورا. من آنها را کنار هم کشیدم. خیلی دلم میخواست نقاشی را رنگی بکشم. آسمان آبی، طبیعت سبز. ولی هیچ رنگی نمیتوانست غم دو عاشقی را که سالها بعد از مرگشان تازه توانسته بودند در یک قاب کنار هم باشند، به تصویر بکشد؛ جز سیاه و سفید. به لباس نظامیای که در یکی از نقاشیها تن یکی از پسرها بود نگاه کردم. نیکولاس گارسیا. عضو ارتش اسپانیا. در آن عکس درحال اعزام به خط مقدم برای جنگ با آلمان نازی بود. دختر کنارش، کامیلا هم جزو گارد پزشکی ارتش بود. میگفتند هیچگاه از خط مقدم برنگشت. نه خودش، نه حتی وسایلش. دختر هم پس از جنگ از اسپانیا رفته بود. او را در ایتالیا پیدا کردم. پیرزنی که روی بالکن خانهش در ونیز روی صندلی نشسته بود و عکس قدیمی و سیاه سفید نیکولاس را رو به روی صندلیاش روی میز گذاشته بود. عشق هنوز هم در لحن صحبت کامیلا، وقتی در مورد نیکولاس صحبت میکرد، پیدا بود. چشمان براقش که با وجود غم عشق، هنوز هم گرم و درخشان بودند. از منظم و جدی بودن نیکولاس گفته بود. از اینکه همیشه میخواست بعد از جنگ، با هم به ایتالیا بروند و یک گلخانه در آنجا داشته باشند. این نقاشی هم... این یکی را هم نمیشد رنگی کشید. وقتی نیکولاس و قلب کامیلا در جبهه جا مانده بودند، هیچ رنگی هم نمیتوانست به نقاشی داستانشان برگردد. دوباره به نقاشی زیر دستم نگاه کردم. همانی که همین حالا تمامش کرده بودم. دختر، سر پسر را در آغوش گرفته بود و هر دو چشمهایشان را بسته بودند. این یکی... این یکی انگار حتی سیاه و سفیدش هم سیاهی بیشتری داشت. دختر، یهودی بود و پسر که از سربازان ارتش آلمان بود، او را در اردوگاه کار اجباری دیده بود. رابرت بیست و پنج ساله و دختر بینام و نشان اردوگاه. دختر مو سیاهی که به جز رابرت، هیچکس اسمش را نمیدانست. تمام مدت آشناییشان سه ماه بود، تا وقتی که دختر در حمام گاز اردوگاه گیر بیفتد و در آخر هم... . کسی بعد از آن رابرت را ندیده بود. عکسی که به دست من رسید را هم، یکی از دوستان رابرت به من داد. از سردرگمی رابرت، وقتی که دختر اردوگاه را دیده بود، گفت. از نامههایی که برای هم مینوشتند. از دختری که نمیتوانست صحبت کند و... از عکسی که به من داده بودند. یک هفته قبل از مرگ دختر، زمانی که بیرون از اردوگاه کنار هم نشسته بودند، خودش مخفیانه از آنها عکس گرفته. بعد از مرگ دختر اردوگاه، دیگر از سرباز جوان خبری نشد. حتی کسی نمیدانست مرده یا زنده است. این یکی نقاشی هم، نمیتوانست رنگی شود. قشنگترین رنگ برای نقاشی، همان موهای سیاه دختر اردوگاه بود. لبخند آرامی زدم. هیچ کدام از نقاشیها، رنگی نمیشدند. هیچ رنگی نمیتوانست آنها را توصیف کند. هیچکدامشان را. هرکدامشان رنگ داستانشان را یک جایی جا گذاشته بودند. آخرین نگاه را به نقاشی انداختم و به سمت در اتاق رفتم. سیاه و سفید، تنها رنگی بود که میتوانست به زندگی کسانی بیاید، که صاحب کوتاهترین و بیرنگترین داستانها بودند.