Sepidar
Sepidar
خواندن ۴ دقیقه·۷ روز پیش

زخم روح

درد شدیدی در کمرم احساس می‌کردم. نفسم به سختی بالا می‌آمد. محل زخم تیرها روی کمرم هنوز خونریزی داشت. خیسی خون را روی کمرم حس می‌کردم. زنجیر‌های دور مچ دست‌هایم، باعث زخمی شدن آن‌ها شده بود‌. سکوت سردی فضای خالی زندانم را پر کرده بود. بوی نم و مرطوب سیاهچاله، هرلحظه بیشتر مرا به عمق‌ اتفاقی که برایم افتاده بود می‌برد.
-چرا این کار رو کردی؟
با شنیدن صدایش لبخند کم‌رنگی زدم و چشم‌هایم را با غم بستم. نفسم سنگین شد. می‌دانستم برای آخرین بار می‌آید.او نمی‌گذاشت در آخرین دقایق، تنها باشم.
-نمی‌دونم.
صدای او هم سرشار از افسوس بود. من هم نارحت بودم. ناراحت و مهم‌تر از همه، ناامید.
-نمی‌دونی؟
انگار که مقابلم ایستاده باشد؛ رو به دیوار خالی رو به رویم سرم را به نشان نه تکان دادم. دوباره صدایش را در سرم شنیدم. با تمسخر خندید.
-این کار رو از تو خیلی بعید می‌دیدم، راحیل. خیلی. یه جورایی ازت ناامید شدم. ولی این جوابی که دادی... بیشتر عصبانیم می‌کنه! تو یکی از بهترین اعضای سرزمین ما بودی. ولی الان کجایی؟ به‌خاطر یه تصمیم اشتباه، کسی که ارزشش رو نداشت، همه چی رو از دست دادی!
خنده‌ی کوتاه و ناباوری کرد.
-باورت میشه راحیل؟ می‌شنوی؟ از دست دادی! دوست‌هات رو. خانواده‌ت رو. حالا هم تو دست یه عده‌ فانی طماع اسیری! به‌خاطر چی؟ به‌خاطر چیزی که نمی‌دونی؟
به سختی برای نشکستن بغضم مبارزه کردم. با صدای گرفته‌ای گفتم:
-نه چاولان... باورم نمیشه. هیچ‌وقت هم نمی‌تونم باورم کنم این اتفاق‌ها برام افتاد. من نمی‌دونم چرا این بلاها سرم اومد. نه به خاطر اینکه نمی‌دونم به خاطر چی، برای اینکه نمی‌تونم باور کنم دلیلش اون بوده.
با یادآوری آن روزها با بغض خندیدم. عجیب بود ولی، من هنوز هم آن حس عجیب را در اعماق قلبم حس می‌کردم. در اعماق روحم. انگار، پیچک‌های دور قلبم هنوز خشک نشده بودند.
-می‌دونی چاولان؟ بار اولی که دیدمش فهمیدم چیزی رو حس می‌کنم که نمی‌فهممش. الان دارم صدای تو رو توی سرم می‌شنوم. ولی اون... وقتی برای اولین بار حرف زد... من صداش رو از اعماق قلبم می‌شنیدم.
چاولان ساکت بود ولی حضورش را در سرم حس می‌کردم.
-من تا قبل از اون نمی‌شناختمش. اصلا تا حالا یه فانی از نزدیک ندیده بودم. خب چرا باید میدیم؟ یه نامیرا از تبار محجوب چرا باید این پایین باشه؟ ولی اون... من روح اون رو حس می‌کردم. اون حس رو... اون حس از قلبم بالا میومد.
سرم را تکان دادم.
-ما هیچ‌وقت همچین حسی رو توی سرزمینمون نداشتیم چاولان. برای همه‌مون دور از انتظار بود که دو نفر بتونن همچین چیزی رو تا ابدیت حفظ کنن. ولی من داشتمش چاولان. نمی‌فهمیدمش... نمی‌فهممش... ولی داشتمش... اون رو با روحم داشتم. توی همه‌چی اون رو می‌دیدم. درکش می‌کردم. انگار آسمون بالا سرم بعد از دیدن اون فرق کرده بود. جنگل بعد از اون حس سبزتر شده بود.
پوزخند زدم. مشکل برای من جای دیگری بود.
- تمام اشتباه و شاید هم بدشانسی من، یه چیز بود. من تمام‌ این‌ها رو با کسی داشتم که حتی به معمولی‌ترین احساسات هم هیچ اهمیتی نمی‌داد. انسان‌ها...
خندیدم.
-کسایی که همچین محبتی رو دارن و فقط زیر پا له کردنش رو بلدن. من اون موقع... حتی نزول کردنمم برام مهم نبود چون حس می‌کردم اون ارزشش رو داره. ولی عشق؟
مکث کردم. کلمات در گلویم گیر کرده بودند. انگار حتی جملات هم نمی‌توانستند همچین چیزی را توضیح بدهند. این بار که حرف زدم، صدایم می‌لرزید.
-مطمئناً برای انسان‌ها بیشتر از یه بازیچه‌ نیست. چون... چون اونا متنفر شدن رو بهتر از دوست داشتن بلدن. باورت میشه؟ اونا یاد گرفتن از عشق دست بکشن. اونو ول کنن و تنفر رو جایگزین اون کنن. خیلی راحت این کار رو انجام میدن. جوری عشق رو دور می‌ندازن که انگار هیچ‌وقت به چشم‌های کسی جور دیگه‌ای نگاه نکرده بودن. طمعشون، حرصشون، دشمنیشون براشون مهم‌تر از هر حس دیگه‌ای بود و من؛ حتی حدس این رو هم نمی‌زدم.
این بار صدای چاولان هم می‌لرزید.
-راحیل...
-مهم نیست چاولان. من تاوان اشتباهم رو میدم. مهم نیست چه بلایی سرم بیاد، هرچیزی بهایی داره و من، باید بهاش رو بدم.
در ذهنم اضافه کردم: هم بهای عشق رو، هم بهای اشتباه عاشق شدنم رو. برگشتم وسعی کردم به کمرم نگاه کنم. هنوز هم خیسی خون را احساس می‌کردم.
- ولی تو... تو به تمام مردم سرزمین بگو. بگو من چیزی رو که سالیان سال فقط داستان‌هاش رو خوندیم رو پیدا کردم. بگو اون واقعی بود و وجود داشت. من پیداش کردم. تعریف نکن که چه سرنوشتی داشتم ولی بگو، دنبال درست‌ترین عشق بگردن. نه کسی که درسته عاشقش بشن، کسی که درست باهاش عاشقی کنن.
نفس بریده‌ای کشیدم. بعد از چند لحظه صدای چاولان را شنیدم. این‌بار آرام‌ بود و غمگین.
-پیام تو به سرزمین میرسه راحیل. اینو مطمئن باش. ولی... الان پشیمونی؟
چشم‌هایم را بستم. آسمان را تصور کردم. جنگل‌ را...
-رنگ عشق، قرمزه چاولان. به رنگ خون تمام روح‌هایی که به خاطر عشق زخمی شدن. خون‌هایی که برای رسیدن یا نرسیدن ریخته شدن. و من..‌.
چشم‌هایم را باز کردم. یک قطره اشک آرام روی گونه‌ام افتاد.
-آسمون هنوزم برای من مثل قبلش نشده. هنوزم جنگل سرسبز‌تره و هنوزم، آسمون گاهی نور‌های قرمز داره‌‌.

فضای خالیعشقنویسندگینامیرا
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید