در سکوت، به دور شدنش نگاه کردم. هر قدمی که برمیداشت، انگار بخشی از روحم را از من دور میکرد. صدایی مدام در سرم میگفت: این آخرین بار است. نمیدانستم دوباره او را خواهم دید یا نه. ولی کاری از دستم به جز تماشا کردنش، برنمیآمد. مثل همیشه، دست چپش را در جیب پالتوی قهوهای رنگش گذاشته بود؛ قدمهایش را آرام برمیداشت. مثل زمانهایی که از رفتنش مطمئن نبود. هنوز مثل روز اول بود. با دقت از پشت نگاهش کردم. من هم بودم. او، هنوز مانند روز اول زیبا بود. با همان چشمهای درخشانی که من، هنوز هم از تصورشان دست نکشیده بودم. او، هنوز هم از ته دل میخندید. از همان خندههایی که هنرمندانهتر از هر نقاشیای بودند. مثل شعله شمعی بود که حتی وسط یخبندان هم خاموش نشده بود و من، رهگذر بیپناهی که هنوز هم به شعلهی کمسوی او امیدوار بودم. لبخند کمرنگی از یادآوری آن روزها روی لبم نشست. از همان لحظه که دیدمش، لبخندش دیگر از یادم نرفت. هنوز هم اولین باری که دیدمش را یادم هست. یک نگاه بود، ولی تا ابد طول کشید. آمدنش مثل طوفانی بود که ناگهان خودش را انداخت وسط قلبم. آمد و سرمایش را چنان بر جانم گذاشت که دیگر هیچ خورشیدی گرمم نکرد. سرمایش در جانم نشست، عمیق و فراموش نشدنی. دست و دلم به روشن کردن هیچ بخاریای نمیرفت. انگار نیمی از جانم شده بود. سرمایش مثل هوای بارانی پاییز بود. سرمای پاییز. از همانها که از پشت پنجره به آسمانش نگاه میکنی. قلبت آرام و خالیست، مثل خیابان خلوت و خیس. آسمان خاکستریست. خانه سرد است ولی... هیچ بخاریای روشن نیست. نه اینکه نشود، نه اینکه نتوانی. فقط سرما چنان میخکوبت کرده که دلت نمیخواهد از آن فرار کنی. انگار در اعماق آن سرما، آرامشی پیدا کردهای که به هیچ گرمایی نمیفروشیاش. زیر پتو مچاله میشوی، ولی با بخاری از خیر سرما نمیگذری. لیتر لیتر چای را داغ داغ سر میکشی، ولی دستهای یخ زدهت را گرم نمیکنی. دستهایت یخزده میمانند و ناگهان میبینی قلبت شد یخبندان. یخبندانی پر از گلهای یخزدهی رز و نرگس و داوودی. انگار اصلا روح آدم، این را دوست دارد. وقتی پاییز باعث سرما باشد، انجماد را دوست دارد. او هم همینطوری بود. مثل سرمای پاییز. برجانم نشست و من، دیگر اجازهی رفتنش را ندادم. او هم رفتنی نبود. ولی نفهمیدم چه شد... لبخندش آتش بزرگی در قلبم روشن کرده بود یا بخاریای از دستم در رفته و نگاهم زیادی گرم شده بود... هرچه که بود، پاییز را تمام کرده بود. روزها از آخرین فنجان چایی که به دستم داده بود گذشته بود من، هنوزم در انتظار گرمای خیالی فنجان، آن را در دستم نگه داشته بودم. سرما را از جانم جدا کرده بود؛ و حالا، در همین لحظهای که شاهد رفتنش شدم، انگار چیزی در درونم تسلیم شده بود. مطمئن نبودم دوباره تقویم به پاییز میرسد یا نه ولی، حالا نوبت زمستان بود. قلبم هم این را فهمیده بود که در و پنجرههایش را، به امید پاییز بعدی قفل و زنجیر کرده بود. به مسیری که دختر قهوهای پوشم از آن گذشته بود، نگاه کردم. دیگر آنجا نبود. من بودم، نفسهای آخر آذر بود و خیابان. حتی ردپایی هم نمانده بود. انگار، تنها اثبات اینجا بودن سرمای پاییزیام، برگهای خشک له شدهی روی زمین بود. همانهایی که چند دقیقهی پیش او از رویشان رد شد، مثل تمام خاطراتش با من. مثل تمام چایهایی که پشت پنجرهی باران زده خوردیم و تمام بخاریهایی که روشن نکردیم. عجب طوفانی بود او. رفتنش نه تنها پاییز من را، بلکه جان حناییهای ظریف را هم با خود برده بود. لبخند از روی لبهایم رفت. بخاری روشن مانده، پاییز کوچکم را با خود برده بود. چرخیدم و به خیابان پاییز زده نگاه کردم. وقت رفتن بود. دلیلی برای ماندن نبود. او رفته بود و من را با پاییزی که با آن غریبه بودم، تنها گذاشته بود. پنجرهی بارانزده را برده بود. برگهای زردم را روی زمین انداخته بود. لیوانهای چای را هم با خود گم کرده بود. تا وقتی تقویم به پاییز نمیرسید، دیگر به آنها نمیرسیدم. تمام خاطراتمان با هم، مثل همین برگها روی زمین افتاده بود. آمدن یا نیامدنش را نمیدانستم ولی... امروز، روز آخر پاییز بود.