ویرگول
ورودثبت نام
سایه‌نویس✨
سایه‌نویس✨میان سطرها گم می‌شوم، میان سایه‌ها می‌نویسم. شاید روزی کلماتم پیدا شوند…
سایه‌نویس✨
سایه‌نویس✨
خواندن ۲ دقیقه·۸ ماه پیش

افسانه های تاریک✨


هر کابوس، هر افسانه، هر داستان ترسناکی که در شب‌های بی‌خوابی زمزمه می‌شود، روزگاری تنها یک خاطره بوده است. خاطره‌ای شیرین، ساده، معمولی، اما گذر زمان آن را تغییر داده است، تاریکی را در آن دمیده، شکلش را دگرگون کرده و آن را به چیزی تبدیل کرده که دیگر شبیه گذشته‌اش نیست.

هیولای زیر تخت؟ روزی روزگاری کودکی بود که برادری داشت. برادری که عاشق بازی‌های پنهانی بود، عاشق ترساندن. هر شب، وقتی چراغ‌ها خاموش می‌شد، برادر کوچک‌تر به خواب می‌رفت و برادر بزرگ‌تر آهسته زیر تختش پنهان می‌شد. با اولین حرکت شبانه‌ی کودک، دستی کوچک از زیر تخت بیرون می‌آمد، ملحفه را می‌کشید، یا صدایی خفه در تاریکی نجوا می‌کرد. کودک وحشت‌زده از جا می‌پرید، اما فردا صبح، با خنده‌ای کودکانه برادرش را تعقیب می‌کرد تا انتقام بگیرد. سال‌ها گذشت، کودک بزرگ شد، برادرش رفت، و خاطره‌ی آن شب‌ها... تغییر کرد. در ذهن او، آن دستی که زیر تخت بیرون می‌آمد، دیگر دستی برادرانه نبود. آن نجواهای خفه، دیگر به خنده‌ی بازیگوشانه ختم نمی‌شد. و هیولای زیر تخت متولد شد.



زن سفیدپوشی که در جاده‌های مه‌آلود سرگردان است؟ روزی دختر جوانی بود که نامزدش را دوست داشت. قرار بود با هم آینده‌ای بسازند، اما شب عروسی‌شان، نامزدش هرگز نیامد. او تمام شب را در لباس سپیدش، کنار جاده ایستاد، در انتظار، در امید. مردم گفتند او را در آن شبِ غم‌انگیز دیدند، که زیر باران ایستاده بود، با چشمانی پر از اشک، با لب‌هایی که نام محبوبش را نجوا می‌کرد. او تمام شب را در انتظار ماند. و صبح، دیگر آنجا نبود. سال‌ها بعد، راننده‌ای در جاده‌ای دوردست، زن سپیدپوشی را دید که در کنار راه ایستاده بود. او دیگر آن دختر عاشق نبود. او دیگر چیزی جز یک شبح نبود.



سایه‌هایی که شب‌ها در گوشه‌ی اتاق تکان می‌خورند؟ روزی، مادربزرگی بود که عاشق نوه‌هایش بود. هر شب کنار تختشان می‌نشست و قصه می‌گفت. اما وقتی چراغ‌ها خاموش می‌شد، دیگر نمی‌خواست آنجا را ترک کند. پس در تاریکی، در گوشه‌ی اتاق می‌ایستاد، مراقب بود، تا اگر نوه‌هایش در خواب ناآرام بودند، آن‌ها را آرام کند. اما یک شب، او دیگر آنجا نبود. و نوه‌هایش دیگر بزرگ شدند. اما هنوز، هر شب، درست در همان گوشه‌ی اتاق، سایه‌ای تکان می‌خورد. انگار که هنوز کسی ایستاده باشد، نگران، مراقب...



هر افسانه‌ای، هر کابوسی، پیش از آنکه هیولایی بی‌نام و نشانی شود، خاطره‌ای بوده است. خاطره‌ای از عشق، بازی، انتظار، یا مراقبت. اما زمان، بازی عجیبی دارد. آنچه را که روزی عزیز بود، گاهی به چیزی بدل می‌کند که از آن می‌هراسیم. و شاید... شاید هر زمان که شب، چشمانت را در تاریکی می‌بندی و چیزی در گوشه‌ی اتاق حرکت می‌کند، باید از خود بپرسی: چه خاطره‌ای به کابوس تبدیل شده است؟✨🌱

شبتاریکافسانهدلنوشته
۷
۴
سایه‌نویس✨
سایه‌نویس✨
میان سطرها گم می‌شوم، میان سایه‌ها می‌نویسم. شاید روزی کلماتم پیدا شوند…
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید