بعضی شبها، ساعت که از دوازده میگذرد،
دل بعضی آدمها تازه شروع میکند به لرزیدن.
به گریه کردن…
به دویدن دنبال خاطرههایی که دیگر نیستند.
یا بدتر… هنوز هستند، ولی دیگر شبیه قبل نیستند.
کسی نمیفهمد.
نه خانواده، نه دوست، نه آنکه کنار تو خوابیده…
چون دردهای واقعی، همیشه بیصدا هستند.
آدمها یاد گرفتهاند بخندند، حتی وقتی دارند از درون میمیرند.
نیمهشب، زمانِ فرو ریختنِ نقشهاییست که تمام روز ساختهای.
نقشِ آدمِ قوی،
آدمِ منطقی،
آدمِ "من خوبم، نگران نباش."
نیمهشب، وقتِ بیپناهترین ورژنِ ماست.
آنجایی که دیوارها هم دلت را نمیفهمند،
و بالشات تنها شاهد تمام اشکهاییست که حتی خودت هم خستهای از تکرارشان.
بعضی دردها را نمیشود گفت.
نه چون نمیخواهی،
چون نمیتوانی.
چون کلمات کوچکاند،
و زخمهایت بزرگتر از تمام واژههای دنیا.
نیمهشب، وقتِ گفتوگو با خودت است.
نه آن خودی که نقاب دارد،
آن خودی که با صدای لرزان، خودش را بغل میگیرد
و زیر لب میگوید:
«میدونم خستهای… ولی لطفاً یک شب دیگه هم طاقت بیار.»
همین جملهی ساده،
همین زمزمهی بیصدا،
گاهی نجاتبخشترین آغوش دنیاست.
نمیدانم تو شبها چه میکشی،
نمیدانم اسم دردهای تو چیست،
ولی اگر امشب هم
نفس میکشی
و هنوز زندهای،
یعنی در دل تاریکی، هنوز نقطهای روشن هست.
و شاید…
فردا، روز بهتری باشد.