
کتابها اگر زنده بودند،
شاید از ما نمیخواستند که فقط بخونیمشون.
شاید دنبال نمره، تحلیل، یا خلاصهنویسی نبودن.
شاید اصلاً نمیخواستن توی قفسههای تمیز و رنگی، بیحرکت بمونن
و هر از گاهی، با غرور خاک روشون پاک شه.
نه، اونا دلشون تنگ میشد.
برای لمسهای بیهوا.
برای خندههایی که وسط یه جملهی بامزه از ته دل میاومد.
برای اشکهایی که یهو روی صفحهی چهلودو افتاده بود
و ردش تا همیشه موند.
کتابها اگر زنده بودند،
دلشون نمیخواست فقط یه بار خونده بشن.
دلشون میخواست برگردیم.
همونطور که به دوستای قدیمی برمیگردیم،
با دل تنگ، با خاطره، با لبخند.
شاید یه کتاب، فقط میخواست بدونیم که هنوزم یادمونه.
که اون قهرمانِ نصفهنیمهش هنوز توی ذهنمونه.
که اون دیالوگِ ساده، هنوز گاهی توی شبهامون تکرار میشه.
کتابها اگه حرف میزدن،
شاید با صدای آرومی میگفتن:
«من فقط یه داستان نیستم… من یه تکه از توام. همونوقتی که تو منو میخوندی، منم داشتم تورو مینوشتم.»
اگه کتابها زنده بودن،
شاید وقتی رد شدی و نگاهشون نکردی، دلگیر شدن.
شاید اون کتاب شعر عاشقونه، هنوز منتظر بود یه روز دوباره بخونیش،
با چشمهایی که حالا فرق دارن.
شاید هنوز دنبال نشونههایی از تو بودن بین حاشیههایی که زیرش خط کشیدی.
شاید… فقط شاید…
کتابها هنوز زندهان.
فقط بلدن سکوت کنن.......✨🌱