دیروز، مادربزرگ پدرم رو بردیم سر خاک پدربزرگم. یعنی پسرش. به خاطر اینکه سختشه خیلی کم میبرنش اونجا.
حال عجیبی بود. با حرفهایی که سر مزار میزد گریهام گرفته بود و گوله گوله اشک میریختم. وقتی برگشتیم و تو ماشین نشست، مدام برای بابام و ما دعا میکرد که آوردیمش.
باز هم با چیزهایی که میگفت گریه میکردم. اما یه جملهای گفت که در عین اشک ریختن ولی یه لبخند عمیق و البته نه رو چهره، بلکه با دلم زدم. داشت میگفت که اومدن اینجا خوشحالش کرده که گفت: اورگیم توخدار. یعنی قلبم خوب میشه(درمان میشه)
اونجا بود که دل منم آروم شد و خدا رو شکر کردم.