از دانشگاه داشتم به خانه برمیگشتم که در مترو خط ۶ یک جر و بحثی شد بین خانم چادری و یک خانمی که پسرش را وارد واگن خانم ها کرده بود.
پسرش هیکل درشتی داشت اما به چهره میخورد ۱۳، ۱۴ ساله باشد. بحث ابتدا بین دو نفر بود که چرا پسرش را به واگن خانم ها آورده که مسیر بحث منحرف شد بقیه هم دخالت کردند و کار به جایی رسید که همه ی بدبختی های اقتصادی،سیاسی و فرهنگی کشور تقصیر خانم چادری و امثالش شد.
من در آن لحظه صرفا ناظر بودم. داشتم پادکست مجتبی شکوری درباره آرامش رو گوش میدادم و در جایی بودم که کلمه آرامش مضحک به نظر میرسید. در آن زمان که درحال تجربه این تناقض بودم از مجتبی شکوری و لحنش و صدایش متنفر شدم.
حس کردم از یک سیارهی دیگری در حال صحبت است. جایی که احتمالات خوش فرجام به وقوع میپیوندد
و من یک دانشجوی معمولی درحال شنیدن چیزهایی هستم که هیچ نمود بیرونی ای برایش ندارد.
آدم ها برایم صورت های بی احساس و یخی ای هستند که در مترو به تنها چیزی که فکر میکنند خودشان هست و با چشم هایشان طوری بهت زل میزنند که روح سرکش و پراشتیاق هر جوانی را در دم نابود میکند یا نه، بهتر بگم تبدیلش میکند به یک روح نفرین شدهی فرسوده. آره! فرسوده بهترین کلمه ای هست که میتوانم درمورد مردم متروسوار بگم.
و من خودم هم جزو مردم متروسوار شدم این جمله را تا یک سال پیش نمیگفتم و یک دفعه هم به این تبدیل نشدم.
مترو و آدم های خسته و فرسوده و خاکستری اثرش را آرام و آهسته اما پیوسته روی من گذاشت.
دیگه خودم رو متفاوت از جامعه مترو سواران نمیدانم
و وقتی یکی مثل منِ پراشتیاق قبلی میبینم، جوری نگاهش میکنم تا روحش همرنگ ما خاکستری شود،
این هم بگویم بعد آن اتفاق به طرق مختلفی سعی کردم فراموشش کنم، از جمله دیدن یه قسمت جدید از سریال بروکلین ناین ناین اما یک دو دقیقهی کذایی به تمام روزم گند زد.
پ ن : البته پادکست رو مجدد پلی کردم و گوش کردم درسته حال خوبی نداشتم اما چیزی از قشنگی و پرمعنایی پادکست کم نمیکرد..
پ ن۲: این متن را در زمانی نوشتم که خاکستری بودم و انسان در طول زندگی یکرنگ نمیماند.