آسمان به پرواز دعوت میکند و زمین به برگشتن، و هردوی این ها امانتی نزد من دارند که من نیز مایلم آن را باز گردانم.
عزیزانی دارم که من نیز نزد آنها عزیزم، و میترسند که یک روز ناگفته ترکشان کنم، و البته همهیشان خوب میدانند که من هیچگاه به آن خانه برنمیگردم، کبوتری نیستم که گاه از این بام برمیخیزد و گاه مینشیند. من از گوشهی این بام کوتاه و محقر پریدم و رفتم، برای همیشه رفتم، دیگر بر فراز شاخکی لانه نخواهم ساخت، پرستویی خانه بر دوشم که هرچه میگردم آن وطن فطری را نمییابم، چه کسی گمان برد پرنده ها آزادند؟ بال تنها غم سرگردانی و رهایی به پرنده ها بخشید، و آن کس که اسیر رهاییست، به هیچوجه آزاد نیست.
امروز که جسمم تشنهی پیوستن به خاک است، امروز، من آن آرامش ناب عزلی را در خنکای این خاک مرده پیدا کردهام، خاک این قبرستان کششی دارد که من را به سوی خویش میخواند. هر گرگ و میش که میآید، مرگ را به چشم میبینم که از اعماق زمین به پا میخیزد و سرمستانه تمام دشت را طی میکند و با چنان وقار و عظمتی در آسمان شب میچرخد و جولان میدهد که ردای مهآلود و سحرآمیز آن بر تمام زمین کشیده میشود، خنکای نفسش را بر تنم احساس میکنم، گوش به نجوای دلانگیز آن میسپارم، که چه آرام و شیوا من را به سوی خویش میخواند، گویی این همان آواز عزلیست که کوزهگران به هنگام خلقت در گوش خُم مِی میخوانند و طنین مسحور کنندهش در جان آن میپیچد. و هیچ عجیب نیست که چون کوزه را بر زمین میکوبند آوای آن موسیقی عزلی به گوش میرسد و رایحهی عطرآگین نفس های کوزهگر آزاد میشود و تمام دشت را پر میکند.
کجایی ای تاریکیِ اغواگر، ای افسون وسوسه برانگیز، من شب های زیادیست که تنهای تنها، به دور از هیاهوی زندگی، زیر نور ماه، بر دامن این دشت طماع نشستهام و گوشِ دل به زمزمههای جنونآمیز تو سپردهام، تشنگیام کافی نیست؟ این جام لبریز است، بیا من را با خودت ببر. و البته میدانم که آنقدر ها هم از من دور نیستی، عاقبت در یکی از همین شب های مهتابی مرا در آغوش خواهی گرفت، تصور کن، چه زیباست هنگامی که خدا بخشی از سهم خویش را به خاک میبخشد و بخش دیگر را به فراسوی عالم میبرد.
چند شبیست که با خاک این گورستان مأنوسم، میان قبر ها راه میروم، تمام شب را میان مقبره ها قدم میزنم، تشنگی عجیبی میان ماست، او من را به سوی خویش میخواند، من نیز در عطش یکی شدن میسوزم. کودکان مرا مجنون و سرگشته میپندارند و پیر ها گمان میبرند یک دعانویس شبگردم که مرده زنده میکند و یا از سنگ قبر ها طالعبینی میکند، شاید ایشان راست میگویند، شاید از مرز جنون به ساحری رسیده باشم. به نصیحت میگویند «این گورستان را رها کن جوان، اینقدر میان این قبر ها میگردی که آخرسر خودت نیز درون یک کدامشان آرام میگیری!» و من میگویم قبرگرد را از قبر چه باک؟ تا کنون روی سنگ قبر میخوابیدم و از فردا زیر آن. دیگری میگوید «کمتر به قبر ها نگاه کن، زیاده که قبر ها را بخوانی عمرت کوتاه میشود»، و من آهسته در دلم میگویم این مار زهرآگین و سرکش را هرچه کوتاه تر بخواهی بهتر است، کمتر زهر میریزد، من را از کوتاهی عمر مترسان ای پیر جاندوست، ماهی را از آب میترسانی!
دیشب که گوش بر سرمای جانسوز یک سنگ قبر گذاشتم تا نوای افسونگر جهان آن سوی سنگ ها را بشنوم، با لالاییاش مرا مدهوش خود ساخت و مرا به جایی میان اینجا و آنجا برد، عالم خواب، و من باز همان خواب همیشگی را دیدم، خواب آن ماهی دلتنگ و محبوس، که هر چه میجهید از حصار خفهکنندهی آن تنگ بلورین رهایی نمیافت! و البته خواب دیشب کمی توفیر داشت، طفلکی بعد از چندی که تن نحیف خود را به دیواره کوبید، از تنگ آب به بیرون جست و عطشناک بر خشکی افتاد، دیوانهوار بال بال میزد و با تکان های درشت و پیاپی اینسو و آنسو میپرید، گویی آزادی را جشن گرفته باشد، ولی داشت جان میکند، بیوقفه بر تن خود پیچ و قوس میداد و پر پر میزد، سینهی پرفشار خود را بر زمین میکوبید، بیوقفه تکان میخورد و خون پس میداد، آنقدر خون پس داد و خون پاشید که زمین و زمان را غرق خون کرد، و من به سراسیمگی از آن خواب آشفته پریدم، سوز سرمای سحرگاهان در تنم پیچید و صورتم را که از سرمای سنگ جدا کردم، سرخیِ تند افق در چشمانم نمایان شد و تصویر آن ماهی خونینجگر از خاطرم گذشت، موج سرما بار دیگر بر پوستم دوید و تمام تنم را لرزاند و پوستین مرد گورکن را محکمتر به دور خودم پیچیدم، پیرمرد برایم دل میسوزاند، چندمین شبی بود که چون شباهنگام مرا آواره و بیچیز نقش بر زمین میافت، بی آنکه بفهمم پوستین بر سرم میکشید. بوی مرگ بر تمام دشت پیچیده بود، سایهاش را میدیدم، که در همین حوالی پرسه میزد، به گمانم دنبال من میگشت.