Nora.sh
خواندن ۴ دقیقه·۱ ماه پیش

امروز کمی زنده‌تر بودم.

:))
:))


_کلاس تقریبا خنک است. سرم را گذاشته‌ام روی پای یسنا و همان طور که کتاب رو روبه روی صورتم نگه داشته‌ام، تلاش میکنم تا الکساندر هاثورن شانزده ساله ی صد و هشتاد سانتی را با یک تکه کلوچه روی گونه اش درحال سرهم کردن قطعات یک ربات تصور کنم. باران زیر لب زمزمه میکند. میگوید:«دلم برای خانوم عبدی تنگ میشه.» بغض میکنم. از بین این همه معلم دوست داشتنی مثل خانوم کلایه و خانوم ثبات و خانوم مشایخی، مطمئنم که برای خانم عبدی، طور دیگری دلتنگ خواهم شد. صدای بازی کردن بچه ها و خنده های سها و یکتا می اید. با خودم میگویم:« اینا رو یادم میمونه.»

_از فاطمه میپرسم:« پس تاحالا شکست نخوردی؟» گفت:« ساعت پنج صبح پاشو ساز بزن. وقتی میرسی خونه بنویس.» نگفت اما من شنیدم:« همه شکست خوردیم. اما توی اون نقطه نموندیم. ما خواستیمش.» فاطمه ی کلاس چهارمی را تصور میکنم که برای نمره ی امتحان علومش(البته مثل این که اینا کلا امتحان نمیدادن) ناراحت است. گفتم:« برای مسابقه ی بعدی از این استراتژیت استفاده میکنم.»

_سر وسواس قرینه‌ام خندیدیم. با باران، کل اشپزخانه را در جستوجوی لیوان کاغذی زیر و رو کردیم. حرف زدیم و در اغوش کشیدیم. این موقعها، از همیشه زنده‌ترم.

_نشست کنارم و بعد از این که کمی غرغر کردم، از روزهایش گفت. حرفهای اشنایی که یک سال پیش از همکلاسیهای خودم شنیده بودم، قلبم رو به درد اوردند. گفت:« میدونی فردا روز اخر الاست؟»
و من انجا فهمیدم که از پس فردا، دیگه هیچ کس نیست که وقتی ادما به من سخت میگیرن برم پیشش و بغلش کنم. دیگ هیچ کس با یه لبخند نمیاد و سکوت کلاس رو توی زنگ ناهار نمیشکنه. هیچ کس موقع ی گوش دادن به داستانای فاطمه کنارم نمیشینه و هیچ کس نیست که دلم بهش گرم باشه. ناشکری به نظر میرسه اما... به قول اسما اثبات شی نفی ماعدا نمیشود.

_گفت:« اومدم اینجا چون دوستام اینجا بودن! حالا...» با خورده کاغذهای توی دستش بازی کرد:«غریبه بودن با ادمای اشنای خیلی از سرو کله زدن با غریبه ها سخت تره.»

_با حانیه حرف زدیم. از رفتارها و ادمهایی که به دلمان نمی‌شینند، خاتون و تاسیان و این که چقدر ناراحت می‌شوم اگر شوهرم وقتی دلم گرفته برایم نخواند:« گله کن یار شکیبا، گله کن ای گل تا لاله فریبا...» گفت:« امید یعنی دست و پا زدن وقتی داری غرق میشی.»

بیست و نهم بود. روزها و بعد از ظهرهایی رو یادمه که با خودم میگفتم هرگز قرار نیست تموم بشن. اما حالا، یک سال از پایان اولین اشتباه که نه... رویداد عجیب غریب نوجوونیم گذشته و من زنده ام! خوشحالم، امیدوار نه، عاشق هم نه، دچار هم نه. اما... من اینجام و بهار هم نزدیکه:) مامان میگه الان حالت خیلی بهتره. با ادما حرف میزنی، شادابی و وقتی میای خونه باهام حرف میزنی.

حانیه امروز برام اهنگ فرستاد. نمیدونم اگه یه شاخه ی زیتونه یا... امروز هم یه گپ و گفت کوتاهی داشتیم.

از ادمایی که کنارشون باید تظاهر کنم یکی دیگم و یه جور دیگه حرف بزنم بدم میاد.

امروز بهش تسلیت نگفتم. البته که نگفتم. اخه به من چه؟ به جاش وقتی نقاشیش رو نشون داد گفتم خیلی خوشگله.

اگه دیدی موقع ی حرف زدن هرچی میگی رو با نهایت فروتنی و با ارامش تایید میکنم یعنی ازت متنفرم. از زندگیم برو بیرون و بذار کتابم رو بخونم.

دلم تنگ میشه. امروز برای اولین بار احساسش کردم. یا شایدم فقط دژاووئه. یا اون حالتی که اسمش یادم نیست.

خیلی وقت بود ننوشته بودم. الان احساس سبکی میکنم.

تکمیل منابع برای مقاله ی خانوم خسروی، تکلیف شایسته و نوشتن جزوه ی یک شنبه ی خانوم گوهری و خانوم شیخ مونده اما...

_برف نشسته بود روی موها و لباسهایمان. پاهایمان گزگز میکردند و از سرما میسوختند. بعدا، دوباره با حانیه برگشتم. باران گرفته بود. خواندیم:«یک روز میایی که من دیگر دچارت نیستم...»

_سوگندکوچولو را یکی دوبار انداختم بالا و بعد هم گونه اش را بوسیدم. صدای خنده اش نور بود برای روح خسته و لگدمال شده ام.با خود مرور کردم:« اسماشون رو میذاریم شایان و روشنا. یه دختر خوشگل که موهاش مثل منه و چشماش مثل باباش ابی. پسر خوشگلم قراره حسابی دلبر بشه. شبا براشون لالایی میخونم و توی گوشاشون داستانایی که مامان عذرا برامون میخونه رو زمزمه میکنم. اتاقشون رو سبز میکنیم و از سقفش درنا و پروانه اویزون میکنیم.»

_هستی
پ.ن: چی میشه این قصه یه بار با ما سر بشه؟
پ.ن2: پاستا درست کردم:) تقریبا اولین باریه که خودم غذا درست میکنم. با این که مامان بازم بالا سرم بود ولی...
پ.ن3: تو به اندازه ی پروانه شدن زیبایی...
پ.ن4:یه روش خیلیی راحت تر برای درست کردن پاور پیدا کردم. خدا رو شکرررر!
پ.ن5:اولین یونیت ایتالیاییم هم تموم شد.


ششصد و چهل و چهار درنا‌ی کاغذی...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید