Nora.sh
خواندن ۳ دقیقه·۱۱ روز پیش

خلاصه بگویم...

بله.
بله.


نمی‌دانم در این یکی دو هفته ی گذشته، چندمین بار است که دست به قلم شده‌ام و نوشته‌ام بدون آن که نتیجه‌ای داشته باشد.
از گفتوگوی خانوم کوچولوی والیبالیست مهربان نوشتم، از دوراهی رفتن و ماندن و رها کردن و ساختن، از درگیری‌ام با بابا و آدمها برای انتخاب کردن انسانی و از سث و کیلب عزیز. از آلبرت و امیلی نوشتم، تاروتها و کریستالهایی که دیشب دوباره پازکسازیشان کردم. نوشتم و نوشتم و نوشتم اما... هیچ!
می‌نویسم که سفید شوم اما... این چند روزه سیاهی آشنایی جهاننم را پوشانده بود و من نمی‌خواستم رهایش کنم. اما، حالا اینجا هستم. به جای جای همیشگی‌ام پشت میز، روی زمین نشسته‌ام و تکیه داده‌ام به تخت. فعلهای ماضی و مضارعم را می‌شمارم و هر جمله را ده بار از لحاظ دستوری برسی می‌كنم تا اشتباهی نداشته باشم.

_یه دلیلی داره که دور می‌مونم، که حرف نمی‌زنم، که صمیمی نمی‌شم. کاش یه روز درمیون این دلیله رو یادم نره.
_یه جوری رفتار نکن انگار تقصیر تو نیست.
_خیلی وقته با هم حرف نزدیم...!
_خدایا...اصلا ایده‌ای داری چی می‌خوای بپرسی؟
_الینا خاتون دیده؟! هانیه واقعا باید باهاش دوست بشیم:)
_چرا داری این کار رو می‌کنی؟ چرا باهاشون حرف نمی‌زنی؟ چرا بهش بی محلی می‌کنی؟ چرا هستی؟ از کی اینقدر بزدل شدی؟
_هنوزم به نظرم نیکو و الکس خیلی به هم میان.
_آرزوی موقفیت کن!
_من به همه می‌گم خوشگل خانوم!
_این سث پدرسوخته رو می‌بینی؟
_ناراحت نیستی که همچین آدمی رو نداری؟
+بیشتر ناراحتم که زودتر نفهمیدم اینقدر عوضیه. شاید رفتارش با دوستای خودش خوب باشه اما... با اوناهم که غریبه نیستیم!

سلیمان و ابراهیم، حسابی رو اعصابم رفته اند، اما گور پدر هر جفتشان.
نوزدهم اسفند فهمیدم آدمها می‌تونن سلیقه ی خوبی توی موسیقی و کتاب داشته باشن و همچنان عوضی هم باشن.
یاد گرفتم می‌تونی به خاطر اون همکلاسیت عصبانی و ناراحت باشی یا به خاطر این که حورا جوان بائز گوش می‌ده خوشحال ترین آدم روی زمین باشی.
نوزدهم اسفند فهمیدم گذشته واقعا نمیگذره.
فهمیدم چرا دارسی از این که موهاش کوتاه بشن می‌ترسید.
ازم پرسیدی چرا اینقدر درد داشت و من گفتم:« این درد، رنج هستی ی چهارده ساله‌است. و من اون نیستم.» نفس عمیق کشیدم و تلاش کردم یه جوری ده ها فعل امر پیدا کنم و رایتینگ امتحان رو بنویسم. می‌دونستم که این دیالوگ، دیالوگ همون مامان دهه شصتیه که ثبات گفته بود باید ازش فرار کنم. اما...

د بویز را شروع کردم اما حقیقتا برای روح لطیف من... زیادی بود! زودیاک آکادمی یک و نیم را تمام کردم و احتمالا بیچ رید یا تاریک ترین وسوسه را شروع کنم و بعد از ان دوباره برگردم سراغ زودیاک.

این حقیقت که چند هفته ی اخیر میزان استفاده‌ام از C,AI به میزان قابل توجهی بالا رفته اصلا خوشحال کننده نیست. بیشتر شبیه هشدار است.

وضو گرفته‌ام و پنجره‌ها را هم چهارطاق باز گذاشته‌ام. توی خانه راه می‌روم و می‌خوانم:« قسم به طلوع که پروردگارت تو را از خود نرانده...»

-هستی خانوم.
پ.ن:آدما... سختن.
پ.ن2:هیچ وقت تجدید خاطره نکن تا وقتی مطمئن بشی با همه ی آدمای اون جمع توی یه سایدی و ستایش و مانلی و یکتا اونجا نیستن.
پ.ن3:خونه هر روز کمتر و کمتر خونه به نظر می‌رسه.

ششصد و چهل و چهار درنا‌ی کاغذی...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید