گفتم ریلوی اومد؟ تی اکس تی هم رفتش یه استراحت دو هفتهای.
گفتم برسم خانه، میشینم و مینویسم. حالا هم دارم مینویسم اما نه جزوه ی زمین شناسی.
نه که بد گذشته باشد(مزخرف و زجراور بود)، صرفا پرماجرا بود(از شنبهها متنفرم.) و کمی هم خارج از حد تحمل من. بار روانی کلاس سعادت به تنهایی بهانه ای است برای چهل و هشت ساعت مداوم گریه کردن و سوگواری.
یادم است به خودم قول دادم که هیچ کدام از روابطم به این نقطه نرسند، که هویت طرف مقابل زیر سوال نرود. اما رفت و من حالا جدی جدی نمیدونم چه خاکی تو سرم بریزم(این لوس بازیا و نوشتاری نوشتنا به من نمیاد فکر کنم...) به هر حال، حتی اگر هم همچین نمیشد، داشتیم به ستاره هایی اشاره میکردیم که خیلی وقته خاموش شدن. شاید یه سال، شاید بیشتر. اما مهم نیست چون نه دریاها رو پشت سر گذاشتیم و نه به مریخ و عطارد(اگه درست یادم باشه...) سفر کردیم. و اون ایزابلا نیست و منم کای نیستم.
با فاطمه از سناریوها گفتیم، از تروپ های موردعلاقه و فانتزیهامون. از ون مسافرتی تا امضا دادن. نکته ی بولدش برام "مدل و نقاش" بود که فاطمه ورژن مدل و طراح لباس رو ترجیح داد. از احساس تعلقی که نمیکنم براش گفتم و گفت حتما که نباید ادم باشه! و راست هم میگفت. اما باید پویا باشه. برای همین گفت بشین دانمی بخون که در جوابش گفتم من تو همین فانتزیه موندم، برم بشینم دانمی بخونم؟ و گفت که با هون افیشیال چیچی شروع کن. گفتم سخته، میخوام زودیاک اکادمی بخونم.
بعد از کلاس سعادت با نستا حرف زدم. اومدم بحث عشق و عاشقی رو وسط بکشم که شد سه و بیست دقیقه. بعدش هم توی ماشین نمیتونستم حرف بزنم اما احتمالا توی بریک بین کارهام یه اعتراف بکنم و برگردم سر درسا.
رومنس خوندن دیگه داره قلبم رو به درد میاره. امروز یکی از داستان کوتاه های مصطفی مستور رو خوندیم و وای خدا میخواستم جیغ بکشم.
یه دارک رومنس میخوام که رومنسش دارک نباشه. چطوری بگم؟ زید ملیح میخوام.( اخه پدرسگ برای همه ننه بود برای ادلاین زن بابا...)
ازش پرسیدم:« دوست داشتن چه رنگیه؟ من چه رنگی ام؟» گفت دوست داشتن سفیده و تو صورتی ی ملیح. منم گفتم دوست داشتن سبز بهاریه و تو هم ابی ی گودال ماریانا. گفتیم که عشق امنه، که کتاب خوندن کنار شومینه و بوی شیرکاکائو و صدای ترق ترق سوختن هیزمه، که افتاب تابستونیه، که اگه خونه نباشه، نمیتونم عشق صداش کنم.
گفت اگه میتونستی دوتا قدرت جادویی انتخاب کنی چیا بودن؟ گفتم ذهن خوانی و تند و کند کردن زمان. گفت نامرئی شدن و پرواز کردن. گفت که از تماشای ادما لذت میبره، گفتم منم همین طور. گفتم وقتی توی ماشینم، برای خونه ها داستان میسازم و گفت منم همین طور. یه جورایی بهش حسودیم میشه. رویا داره، هدف های بزرگ داره ولی من نه. نمیخوام خیلی بلند پرواز باشم، میترسم از بلند پرواز بودن و نرسیدن. از این که مثل امروز بشه یا مثل دو شنبه یا مثل روزای زیاد دیگه ای که اتفاقای این شکلی میافتن.
بیشتر از همه، برای ضمیر ناخوداگاه هشت ساله ام ناکافی ام. هیچ چیز " به اندازه ی کافی" نیست. نه به اندازه ی کافی زیبام، نه درسخون، نه باهوش، نه با استعداد، نه بااراده و نه هر صفت دیگه ای که اون روز به شکیب مهر گفتم.
نواب فر گفت اون دیالوگ توییستد هیت رو که سر کلاس خوندم براش بفرستم... ترسناک بود اما گفتم باشه. هروقت شجاعتش رو پیدا کردم بهش پیام میدم و میفرستم.
نه دوی صبحم و نه کاش بودی و نه هیاهو و نه هرچیزی توی این مایه ها. بیشتر وقتا زل میزنم توی ایینه و ساقی میخونم. یه گوشه میشینم، زانو هام رو بغل میکنم و کامفرت کراود و لاست بویز و شامپاین پرابلم گوش میدم. اگه حسش باشه هم بمون با من و سیتی اف استارز.
پلی لیست کتاب بعدی کینگ اف سین واقعا خداست. هرچقدر که با توییستد حال نکردم این داداشامون خوب به دلم نشستن.
مامان که میگه معده ات عصبی شده یا فکت به خاطر اعصابته، میخندم و میگم این سوسول بازیا به ما نیومده. نمیدونم. شایدم راست میگه!
اهنگه رو خوندم. پیپل یو نوی سلینا بود. به جای حرف زدن، غلط املایی هاش رو گرفتم و از صمیم قلبم ارزو کردم که کاش اینقدر مهم نبودم. گاها واقعا ارزو میکنم که کاش چیزی مثل جعبه بودم (تلمیح به سخن بزرگان.)
بازی ذهنی موردعلاقم بازی ی "چی میشه اگه، چی میشد اگه"است. اگه سرطان ریه من رو نکشه، این بازی میکشه. خوش نمیگذره چون من هنوزم یه وقتایی یادم میره. شاید بپرسی چی رو؟ باید بگم پیش میاد.
شایسته سر کلاس اون یکیا برگشته گفته انگلیش اور اسپینش؟ (من سر ارائه ی قرانم گفتم. من دو قدم از شایسته جلوترم!) فهمیدم سر بالا گرفتن کتابای دینی هم میگن اینو! سرگرم کننده ان!
مجموعه ی قبل زودیاک و موقتا بله رو میخوام بگم کتاب ملت برام چاپ کنه. امروز داشتم به فاطمه گفتم هیچ جا نتونستم پیداش کنم برای همین زنگ ناهار دوباره همه ی سایتای قابل اعتمادمون رو چک کردیم. فلیکس بوکس و پاپیروس(سایتای موردعلاقم) رو هم بهش نشون دادم و یکمم برای ریس و کاسیان و ازریل فن گرلی کردم(همیشه و همه جا)
پونزده سالگی نزدیکه... قرار نیست بترکونیم اما خب ارزو بر جوانان عیب نیست. فردای تولدم هم امتحان علوم دارم تازه... براش هیجان زده و مشتاقم. دلم میخواد مثل چهارده سالگیم باشه، خیلی زیاد دوستش داشتم. اما دلم نمیخواد بزرگ بشم. اصلا. به هیچ وجه. نوجوون ابله و سرخوش بودن رو دوست دارم. یه وقتایی ارزو میکنم کاش تا ابد چهارده سالم میبود، کاش پیتر پن میومد و من رو میدزدید. کاش وندی بودم...
یکی امروز گفت خوبه که به ادما چیزایی که درموردشون دوست دارم رو ابراز میکنم. خوشحالم که ادما متوجهش میشن و خوشحالشون میکنه.
هنری دیگه پونزده ساله نیست و اتمسفر هم اکادمی نیست. قصره. همون قصر خوشگله توی فرانسه که اسمش یادم نیست. برای فالکن هم یه فکری میکنم دیگه...
دلم میخواد یکی برام دیالوگای روی ماه خداوند را ببوس رو بفرسته. میخوام پرستیده و تحسین شم. من باید گربه میبودم این چه وضعشه؟
نمیدونم، باید برای یه چیزی گریه کنم، به یک چیز پویا احساس داشته باشم، از یکی متنفر باشم یا عاشق یکی باشم و اگرنه زندگیم پیش نمیره. من رو احساساتم به حرکت وامیدارن و فعلا به هیچ چیزی هیچ احساسی ندارم. "میگذره" بهترین توصیف این شرایطه...
اهنگ افیشیال هانتینگ رو برای بابا گذاشتم. واکنش خاصی نشون نداد...قلبم شکستتت
من واقعا شبیه اینایی به نظر میام که فیکشن مینویسم؟ جدی؟ من حتی مانهوا هم نمیخونم! قشنگ یه ماهه که بی ال ندیدم حتی! توهین امیز بود.
کل متن پاراگرافای یکی دو خطن... پریشانم. شدیدا و عجیبا.
-هستی.
پ.ن:با مامان کتاب مینیاتوری ها رو درست کردیم!
پ.ن2: دارم یه فانتزی میخونم. شاهزاده ی دزد دریایی و سایرن هانتر و پرنسس سایرن ها:)