گفتم برم فال بگیرم اول، بعد فهمیدم که خب یکم اول ذهنم ازاد شه بعد. پس، سلام!
از یه جایی به بعد، موقع ی خوندن بی ال یا دیدنش، مدام با خودم که چی؟ مامان میگه بزرگ شدی. شاید.
پرسیدم فاطمیه ذکر نداره؟ مامان سه صفحه صلوات فرستاد. برگشتم گفتم "و عجل فرجهم رو هم بگم؟" زیاد بود خب!
فکر کردم و فهمیدم تمام جملات سنگین شایسته رو یادم رفته! فکر کنم دفتر همین موقع ها به کار میاد... یه چیزایی بود توی مایه های زندگی مثل شعره یا همچین چیزایی.
داشت اصول و نکات تحلیل شعر رو میگفت، گفت اگه شاعر بخواد معشوقش رو صدای بزنه چی میگه؟ ما هم لیست کردیم براش! سانشاین و رد و باترفلای و میاکارا و امور میو و پرنسس! فاطمه داد میزد:« هستی تویستد رو قاطی نکن!» اما من کردم. چون میتونستم، چون من بتمنم.
زنگ دوم کلاسش، شبه ازمون داشتیم، حس خوبی بود که کلاس بهم اعتماد داشتن و ازم میپرسیدن!(البته که خانم شایسته گوشیش رو شنود گذاشت بود به احتمال 90 درصد...) اما خب عملا کار کلاسی بود. قبل از زنگ اخر هم یه دور دیگه با سلوی و یسنا چک کردم. یه دونه غلط دراوردم. اما به هر حال، توی "شب تا سحر" سحر متممه درسته؟
داشتم سبزی پاک میکردم و گفتم تو که این جا نشستی، ببین حاجتی چیزی نداری؟ توی یه فضای عرفانی و روحانی بودم و با خودم میگفتم واقعا از حضرت زهرا چی میخوام؟ که دیدم الینای قشنگم اکوتار دستشه! بچه کپ کرده بود، اینجوری بود که من الان چه واکنشی نشون بدم؟ چرا هشتما درونگران اینقدههه؟
من این رو زیاد نشون نمیدم، اما واقعا میبینم که اونطوری سرش رو گذاشته روی میز و داره نگاش میکنه، قلبم اب میشه و یکمم خیلی حسودی. همیشه وسط حرف زدن درمورد شعر ترین موضوعات جوری هم رو نگا میکنن که خاک تو سرمون. تاحالا ندیدیم هم رو ببوسن اما واقعا به دنیا نمیدن تک تک خنده های همو و هوای هم رو یه جوری دارن که خدایا این دوتا واقعا و به معنای کلمه سول میتن. ارومن. صبور، همدل، مهربون، با فکر و تدبیر و یه جورایی واقعا "حکیم". اینقدر که سبک زندگی پر حاشیه و پر سر و صدای من که تقریبا شبیه یه ترن هواییه رو غلط نشون میدن. اما من به هرحال هیچ وقت نخواستم که اونقدر اروم باشم. این ارامش نهفته رو برای مثلا سی سالگی (انشاللهههه اگه زنده باشم) برنامه ریزی کردم. بابا میگه کتاب خوندنت کی اسه. املای درستش رو یادم نیست. پرسیدم:« اشوب؟» گفت:« یه بی نظمی ی نظم دار!» به این فکر کردم که کل زندگیم این شکلیه. فعلا که مشکلی ایجاد نکرده.
میخوام نزدیک بشم، حرف بزنم، پیام بدم اما بعدش خب گورباباشون. شاید این بزرگترین باگ منه. اینقدر اهمیت میدم تا یه جایی گورباباش.
نمیدونم ازار دهنده است یا نه... راستش برام جالب هم هست که ادما دقت میکنن؛ قضیه اینه که ادما جدیدا خیلی میپرسن:« خب ساعتت چرا این وره؟ مگه ازدواج کردی؟» مثلا داشتیم با خانوم سعادت تو اوتوبوس حرف میزدیم که مثلا دانشگاه و دبیرستان، برگشت گفت شوهرت بهت اجازه ی تحصیل میده؟(هربار این رو یکی میپرسه فاطمه میگه حلقه مال منه. هیچ وقتم گردن نمیگیره!) من هم هربار میگم این انگشت حلقه است! برای ساعت هم میگم قر و غمزه و اطوارش رو دوست دارم و به رسم شکل توضیح میدم که نگاه کردن ساعت وقتی که صفحه اش روی بخش داخلی ساعد باشه عشوه گونه و زنونه است و منم خوشم میاد.
دارم پیتر پن میخونم! بچه ها پرسیدن دارک رومنسش رو هم خوندی؟ منم فکم افتاده بود پایین که پیتر و هوک؟ که گفتن نه وندی و هوک! احتمالا بخونمش. اما اول باید همین رو تموم کنم! فونتش اینقدر ریزه که این 160 صفحه اگه یکم فونتش درشت تر بود یه چیزی نزدیک هزار و صد و شصت میشد. کلمات و ساختار جملات قدیمین و کلا دارم جون میدم سرش.
مامان میگه ارمیا روت تاثیر گذاشته، میگم چجوری؟ میگه زیاد فکر میکنی! اما من هیچ وقت این رو در خودم ندیدم. با این که شنیدم که میگن اما...(ارمیا>>>> دزیره)
گپ تحصیلی ی هرکدوممون پنج دقیقه طول کشید، المنتال رو هم نگاه نکردیم(به جز یسنایی که کلا داشت پسره رو گوجی بوجی میکرد و مانلی که هی میگفت اینا چقدر نازن) نشستیم به حرف زدن. باران گفت که گم شده، که همه چیز داره فرومیپاشه و منطقه ی امنش از دست رفته. هممون نوبتی دست میدادیم. گفتم با چند نفر دیگه هم حرف زدم، گفتم که انگار از اول سال همه دوسه قدم اومدن عقب و همه فاصله گرفتیم. از دوستامون دور شدیم، منطقه ی امنمون کوچیک شده. فهمیدیم که همه واقعا خودمون رو گم کردیم. اضطراب انتخاب سرنوشت سازمون باعث شده همه چیزمون زیر سوال بره. تا بهمن هم بیشتر وقت نداریم...
بچه ها گفتن که اکیپ داره میمیره. یکی گفت اگه یکی ازتباطش رو با یکی قطع کنه، ناچار به کلی حذف میشه. تایید کردیم و یه فلانی دیگه گفت این چه بولشتیه که داری تاک میکنی؟ اما هست. فلانی ی سوم گفت چون سال اخره نمیخوایم از دست بره. خواستم بگم چون سال اخره باید با خیال راحت انجامش بدی. حرف بزن و نذار توی دلت بمونه. اما خب نگفتم. به من چه.
یه روزایی با خودم میگم یعنی واقعا سال دیگه هیچ کدوم رو نمیبینم؟ با خودم میگم این بزرگترین فرصتته و تازه باغ کتاب رو پس برای چی گذاشتن؟
جدیدا سر کلاسا زیاد مینویسم. بداهه شروع میکنم . اکثرا تموم هم نمیشه. اما خب خوبه که چیزی به جز متن ترانه برای نوشتن داشته باشم!
ریاضی داره سخت میشه. پای عدد گویا و متغیر رو به این بازی باز کردن. یکی نیست بگه خب زن حسابیی...!
جدیدا فهمیدم ادما عادت دارن من موافق باشم. ودف؟ جدی؟ نخیرم. من با سلول به سلول وجود تو مثل سگ مخالف هستم!
قضیه ی محیا رو هیچ کس توی مدرسه نمیدونه، اما به هر حال من ایدیشو پیدا کردم. میخواستم پیام بدم فحش بدم بعد گفتم خب این که تورو یادش نیست.
عقده دارم واقعا. عقده ی بغل، عقده ی بوسیدن گیسو، عقده ی نگاه، عقده ی لبخند، عقده ی "وای فیلمه که گفتی رو دیدم"، عقده ی "وای این اهنگه رو گوش دادی؟" ، عقده ی درنای کاغذی، عقده ی رقص و اواز، عقده ی "کی این کار رو باهات کرده؟" ، عقده ی "خوشگل شدی، لباسه بهت میاد، افرین این چه قشنگه!"، عقده ی تکست صبح بخیر و شب بخیر و دیت و میا کارای یکی بودن.
ح دیروز خونمون بود. بوک مارک کسیین کشید براممم! یه دونه ست هم داریم.
ادما یه قدم میان نزدیک، من پنج قدم میرم عقب. امروز فهمیدم. احساسات که کمرنگ میشن پی میبرم که من واقعا از ادمایی که ادمن بدم میاد.
_نورین
پ.ن:امروز شبیه جزامیا رفتار کرد. خودشه و جد و ابادش.
پ.ن2:ارکین رو دیدید؟ خوب بود فصل دوش؟
پ.ن3:نمره ها با این که میلنگن اما دارن بهتر میشن
پ.ن4:پیتر پن کراشه. خیلی. اینقدر که دوباره میخوام برم وانس اپن عه تایم ببینم.