Nora.sh
Nora.sh
خواندن ۵ دقیقه·۱ ماه پیش

پنجشنبه‌ها با بابا مشتبا:)

بله این اولین عکس من(دستمه فقط) و اقایی(عکسش بوک مارکمه)و پدرمه(اونم فقط دستشه).
بله این اولین عکس من(دستمه فقط) و اقایی(عکسش بوک مارکمه)و پدرمه(اونم فقط دستشه).


پیش نوشت: بلاخره دلمو زدم به دریا و هوکد و ادلاین رو از همون جایی که فاطمه سفارش میده سفارش دادم. شنبه میرسه!

از خونه ی مامانی که برگشتیم، یکم کتاب خوندم، فیتیله ی شمعا رو گذاشتم، رقصیدم و پروژه ی قران و تکلیف اجتماعی ررو انجام دادم. طرفای هفت و نیم بابا اومد گفت لباس بپوش بریم قهوه بخوریم. رفتیم یه پاساژ لوازم خانگی که نه، مبلمان و این لوس بازیا که کافه هم داشت. نسبت به بقیه ی ویونا ها خیلی منطقه ی محروم گونه بود کافه هه. اما بگذریم. از کتابا گفتم، از صحنه ی روی پل بروکلین کای و ایزابل. بابا گفت:
_ میخوای به چنگ بیاری یا به چنگ اورده بشی؟
_میخوای یه عنصر تک رو باشی یا توی یه سازمان؟
_میخوای ادما رو شکار کنی یا میخوای اهلیشون کنی؟
گفتم که جاودانگی رو نمیخوام و بقا برام مهمه پس سخاوتمندی و بخشندگی رو مهم نمیدونم. گفتم میخوام توی یه سازمان کار کنم، ادما رو شکار میکنم و به چنگ میارم. گفت اگه چیزی رو ببخشی کسی نمیتونه از تو بگیرتش، گفتم که چون خودت با دست خودت دادیش رفته، اگه روش کنترل نداشته باشم و نتونم بشمرمش مال من نیست! همین وسط هم فهمیدم که دیگه اونقدرا هم شازده کوچولو نیستم و شبیه اونی شدم که ستاره ها رو میشمرد، یکم برام ترسناک بود.

بابا گفت:« عشق یعنی تمایل. یعنی دونفر که به سمت هم مایل ان. وقتی کسی رو دوست داری میخوای کنارش باشی و وقتی که به دستش میاری میخوای که کنارت باشه، این تصاحبه نه عشق. توی نود درصد کتابای عاشقانه ای که میخونی این دیده میشه. عشق رو با احساس مالکیت و حسادت و غیرت نشون میدن و این عشق نیست! تو معادله رو کاملا عوض کردی. عشق یعنی که تو هم به سمت اون خم بشی، و اگرنه اون میشکنه! مالکیت یعنی تو وجود یک شی رو ازش بگیری و عشق این نیست.» پرسیدم خب پس عشق چیه؟ گفت:« عشق وقتیه که تو از خودت میگذری.» یعنی عشق وقتیه که نمیخوای کنارت باشه، میخوای کنارش باشی.

گفت:« ادما میان و میرن. اگه نگهشون میداری، داری اشتباه میکنی. چیزی که باید بره میره، نگه داشتنش معنا نداره!» توی ماشین داشتیم به بلو هیر گوش میدادیم. اهنگه دوباره توی سرم پخش شد. گفت:« هزار و یک شب رو شنیدی؟ ما یه کاراکتر توی "هزار"تا داستان ادمایی هستیم که باهاشون سر و کله میزنیم و درنهایت همه اشون به اون یکی ختم میشن که داستان خودمونه، داستانی که ما شخصیت اصلیشیم و این بار، بقیه سیاهی لشکر. تمرکزت باید روی این یکیه باشه. باید رد پای خودت رو ببینی، باید ببینی که وجود داری، که تاثیر میذاری. باید خودت رو ببینی. اصلا خودت رو توی ایینه نگاه میکنی؟» گفتم:« زیاد!» گفت:«نه. تو خودت رو نمیبینی. ماها وقتی خودمون رو از توی ایینه نگاه میکنیم، از چشم هامون گذر میکنیم و وجودمون رو میبینیم.» اینا رو که میگفت، هستی ی درونم رو تصور کردم. پوشیده در رنگ بود و نمیدونم چرا! گفت:« خیلی از ادما مثل همستری ان که توی چرخ میچرخه. امروز با جین و استین کوتاه میان بیرون و فردا با تاپ شلوارک. امروز نماز ظهر و عصر میخونن و فردا نماز شب. مدام درحال مسابقه دادن با خودشونن.» گفتم:« پس چی کار کنم؟» بازم گفت:« خودت رو ببین.» نمیفهمم. چه ربطی داشت؟

گفت:« مدیا داره ما رو خواب میکنه و این کال الان نیست. حافظ میگه اگر ان ترک شیرازی به دست ارد دل مارا، به خال هندویش بخشم سمرقند و بخارا را؛ و همون زمان مغولا از سمرقند تا جنوب رو گرفته بودن. مدیا یه مخدره. قبلا که برق و غذا نبوده، داستان ترسناک میگفتن تا بچه ها حواسشون پرت بشه و بخوابن و نپرسن که چرا غذا نداریم یا چرا ساعت هفت شب میخوابیم. و مدیا الان این شکلیه. اگه مدیا پنجره ی تو برای دیدن دنیاست، پس نگاه تو پوچه چون ممکنه برق قطع بشه و ما سه ماه گوشی نداشته باشیم، ممکنه کتابی برای خوندن نباشه و مدیا پوچ میشه.» پرسیدم:« خب من هرچی میدونم تاثیر گرفته از ایناست!» گفت:« ببین، من اینقدره گل به تو میدم، تو میری میذاریش یه گوشه ای، اما یه موقعی من اینقدره به تو گل میدم و تو گردش میکنی، دایره اش میکنی، مستطیلش میکنی. این گله پوچه، اما شکلی که تو بهش دادی نه.» نتیجه ای که گرفتم رو بهش گفتم:« پس ورودی و محتوا با مدیاست، مهم اینه که من چطوری برداشتش کنم!» تایید کرد.

گفت:«انسان تنها موجودیه که احساس میکنه که برای هدفی به غیر از خوردن و خوابیدن اینجاست. انسان به چیزی ورای چیزی که هست "تمایل" داره.» پرسیدم که خب فرقش با طمع چیه؟ گفت:« یه بچه ی کلاس اولی، میخواد با خودکار بنویسه، اما وقتی طمع کنه میخواد ده تا خودکار داشته باشه و باهاشون بنویسه. تمایل در ذات ماست اما طمع از زرنگی میاد.» گفت که در نهایت هدف اینه که از خودمون راضی باشیم در حالتی که ما هرگز به نهایت و پایان خواسته هامون نمیرسیم....»


_هستی!:)
پ.ن: تکرار میکنم، مالکیت عشق نیست.
پ.ن2: به فهمیه گفتم ببین کتابا که امروز نمیان اما یه درصد هم رسیدن نذار کسی ببینه.
پ.ن3: دوز بالای قهوه ی امروز واقعا داره اذیتم.
پ.ن4: این دختره خوابای من و تسخیر کرده.
پ.ن5: فهیمه و فایزه کریستین و دومینیک رو پسند کردن. فهیمه گفت جاش هم به عنوان بازیگر خوبه. مامانم گفت دامادم رو داری نشون میدی؟ اصن ذوق مرگ شدم.
پ.ن6: یه شمع خوشگل درست کردم امروز!
پ.ن7: بابا مارگارت لانا رو گوش داده بود! توی ماشین با هم خوندیمش. بک تو بلک و مموریز و شامپاین پرابلمز رو هم گوش دادیم.
پ.ن8: امروز کلیی سوگند کوچولو تو بغلم بود. بوی بچه و اسطخودوس میدههه

روزانه نویسییادداشت روزانه
ششصد و چهل و چهار درنا‌ی کاغذی...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید