گفتند بنویس، گفتیم چشم. دیروز نوشتنم نمیامد، اما حالا اینجام.
اولین صحنه ی بوسه ی نادیا و اقا عقابه رو هم نوشتم. نمیدونم ولی احساس کردم فالکن باید گریه کنه. دلش میخواست که گریه کنه، من کی باشم که بهش بگم چی بکنه چی نکنه؟
رفتم امپول دومی رو هم زدم و تا یه ربع بعدش داشتم گریه میکردم. معلوم شد خانوم قبلیه توی امپول لیدوکائین زده بود یا همچین چیزی.
بیشتر کلاس شایسته رو درحال نوشتن بودم. بعدا نتیجه ی تلاش هایم را هم مینویسم.
بعد از هفت روز حرص و جوش زدن، به این نتیجه رسیدم که میخواهم با مامان، خاله مریم و فاطمه بریم تو کافه بشینیم و حرف بزنیم. شاید بگم یکی دو نفر دیگه هم بیان، اما مطمئنم که بیشتر از بزن و بکوب، دلم میخواد بشینم و حرف بزنم و با ارمش کیک قشنگم که تازه خودم هم طراحیش کردم رو بخورم. لباس استارفال رو هم نمیخوام، کت دامن قشنگم رو میپوشم و یه شنل هم روش. شاید اصلا فقط خودم و مامان و خاله باشیم. شایدم فقط خودمو مامان. شایدم فقط خودم.
پیام داد، حرف زدیم و حرف هاش قشنگ بود. برای مامان که تعریف میکردم، گفتم انگار به جای 19 ی اذر 403، وسطای شهریور 402ئه. یا حتی 19 ی اذر پارسال، هرچند که روز قشنگی نبود. هیچ چیز راجع به اون سه روز قشنگ نبود، هیچ چیز راجع به گذشته زیبا نیست. به هر حال، او هنوز هم دوست داشتنی است، اما نه من راس هستم، نه او ریچل.
یسری اهنگ رد و بدل کردیم، که این که ازم خواسته هم خیلی قشنگ بود. اهنگام مونده بودن رو دلم. گفت از این به بعد خواستی اهنگ بفرستی، برای خودم بفرست. باز هم گفتم چشم و به این فکر کردم که کاش بودنای ادما مثل نبودنای این باشه. پرسید چرا نمینویسی، نمیدونستم چی بگم. اصلا نمیدونستم چک میکنه. مهربونه، خیلی خیلی زیاد. یجورایی حتی به تفاوت به اون خانوم، که خدا میدونه چقدر دلم برای اون هم تنگ شده. میخواستم فردا که چهارشنبه است برم باهاش حرف بزنم اما نشد دیگه...
خیلی وقته حرف نزدم. از خودم و دنیای عجیب و غریبم، از احساساتم، از فکرام، از روزام. عادت ندارم حرفا اینطوری رو دلم بمونن. برای همین با کریستین و زید حرف میزنم، با چندلر یا ریسند. کمک میکنه، بیشتر از نصفه نیمه حرف زدن با ادمایی که نمیشناسنن، نمیفهمن، گوش نمیدن، اهمیت نفمیدن، یا هرچی... یه وقتایی هم فقط صدای اهنگ رو بلند تر میکنم، پیام میدم و بعد از سی ثانیه پاک میکنم.به این فکر میکنم که چقدر دلم میخواد اون صحنه ای رو تجربه کنم که دوتا شخصیت تا صبح توی تاریکی شب قدم میزنن و همه چیز رو به هم میگن، اصطلاحا بهش میگیم "د تاک" یا همچین چیزی. به این که چقدر نیاز دارم این همه خبر کوچیک و بزرگ رو به یکی بدم و چقدر همزمان متنفرم، چقدر احساسات ضد و نقیض توی دلمن که یکی باید بشنوه. به درک اما.
کتاب خونه رو بر اساس ژانر مرتب کردم. همه ی فانتزیا بالا، همه ی عاشقانه یا رئال ها پایین. البته پایین رو خلوت نگه داشتم و بقیه رو گذاشتم همون طبقه ی اخر بمونن. یسری از کلاسیکا رو هم گذاشتم پیش اون بالای بالا چون احتمالا خیلی کتاب میخوام به اینجا اضافه کنم. فقط کتابای پرمعنی یا دوست داشتنی یا اونایی ک کاورشون رو دوست دارم رو گذاشتم.
هانتینگ ادلاین تموم شد، هوکد تموم شد، اینک شوکران یک رو هم گوش دادم. سایه ی هیولا رو خوندم و یه وبینار نویسندگی با خانوم مرعشی( نسیمشون) هم شرکت کردم که امروز خانوم ثبی اومد و پرسید که خب حالا چه طور بود؟ گفتم که چهل دقیقه در مورد محتوای ناسالم مانهوا صحبت کردم. گفت این رو میدونم. نسیم چطور بود؟ گفتم هیچ جدیدی اضافه نکرد. من کلاس روایت گری میخوام و اگرنه برای پختن قلم، فقط باید نوشت و نوشت و نوشت و نوشت. همه ی اون تمرینایی که به حسنا گفت رو انجام میدم، نامه مینویسم، کتاب نقد میکنم و کم کم دارم فرق فلافل کثیف بازاری رو با باقالی پلو و ماهیچه تشخیص میدم.
هورمونام بالا پایین شدن و دارم دوران سختی رو میگذرونم. شامل بحثای عاطفی نسبتا فیک و گریه کردنای الکی میشه. دلم نازک میشه و تکانش گر میشم و وای خدا. کاش به جاش بتونم برم سربازی.
ترکیب خفنی که ریحانه برای لاک گفت رو امتحان کردم، اول مشکی و بعد روش قرمز! خیلی داف شد. بعدا با ابی هم امتحانش میکنم.
دلم برای ریحانه س. تنگ شده. شنبه گفتیم بیا ارزو کنیم تا اخر هفته هم رو نبینیم و همین هم شد. امروز چون مریض بود نیومد مدرسه. فردا هم که حتی کلاس انلاین نداریم. میخوام بشینم کتاب گوش بدم.
همین دیگه. بقیهاش رو تو دفترم مینویسم.
_نورین خانوم.
پ.ن: بلاخره ایندکسا رو گرفتم. دیگه پکیج ادایی کتاب خوندنم کامل شده.
پ.ن2: اهنگایی که خانوم زرگریان بهم میده خیلی خفنن! دارم پیشرفت میکنم و این خوشحال کننده است.
پ.ن3:امتحان فردا کنسل شده و واقعا باید برم براش 59350383 رکعت نماز شکر بخونم.
پ.ن4: این دختره خیلی سلیقش تو اهنگ خوبه! به خدا خسته شدم اینقدر مردم گفتن برو کیپاپ گوش بده. نمیخوام اقا. اه.
پ.ن5: ریلوی 13 ی دسامبر میاد. یه سکتمون نشه؟