حتی فکر تماس دستش با انگشتانم هم باعث میشد از انزجار بلرزم:« میشه از مچم بگیری؟»
با خودم که فکر کردم و دیدم این احتمالا اولین دفعهای است که به طور اختیاری آدمها را پس زدهام و خود خواسته به انزوا قدم گذاشتهام. اولین باری است که ترجیح میدم به جای بغل کردن دست بدهم. دایره ی آدمهایی که اجازه ی لمس کردن یا حتی نفس کشیدن در سمتم را دارند از هیچ منطق منطقیای پیروی نمیکنند. دلم نمیخواهد به آدمها گوش بدهم و کمتر تمایل به حرف زدن دارم. صدای نفس کشیدن، هیش و هوش کردن، هورت کشیدن و حتی صدای کشیده شدن پوست روی پوست موقع ی دست دادن، تا مرز جنون پیش میبردم.
ده روز یا کمتر برای نوشتن داستان پربال وقت دارم و هنوز توی دوراهی نوشتن و ننوشتن گیر کردهام. نه سوژهای دارم، نه مضمون خاصی. هیچ هیچ، پوچ پوچ.
بیشتر از داستان نویسی، دلم میخواد بنشینم و سه فصل فقط یک سیب روی یک میز را توضیف کنم.
_دلت تنگ میشه؟ گریه میکنی؟
+شاید. (آره. اینقدر گریه میکنم که چشمام کور بشن.)
_دلت رو شکست؟
+نه...زیاد پیش... آره. برای واقعی.
_هیچ کدوم نباید اتفاق بیافتن!
+پیش میاد.
بابا همیشه میگوید:« زندگی کن.» و من سفت و سخت میگردم تا راه درستش را پیدا کنم. تا خانوم متعادل متخصص باشم...
همون یه جمله، سه روزه که توی سرم بالا و پایین میره:« نباید این شکلی باشه.» نمیدونم. بچهای که هیچ وقت تجربشون نکرده الان چطوری فکر میکنه؟ خوشحال تره؟ نمیدونم.
نه بیتر اند سوییت مجیک رو تموم کردم، نه زودیک دو. کاراول رو شروع کردم. زیباست.
یکم نا خوبه که به عنوان یه فانتزی، مافیا رومنس گرلی، بشینی پای حرفای فرهیخته هایی که مثلا ادبیات روس و صادق هدایت و ... چه میدونم، فرهاد حسن زاده میخونن. احساس میکنی داری وقت تلف میکنی و خاک تو سرت و این چه خزعبلیه که داری میخونی. اما... همیشه بعد از این فکرا یادم میاد که دارم کتاب میخونم تا فرار کنم.
آدما کتاب میخونن تا یاد بگیرن و پیشرفت کنن، من کتاب میخونم چون شوهر میخوام، پیش خانوادم احساس راحتی نمیکنم، دوستای اونقدر زیادی ندارم و آدما برام جالب نیستن و به ادرنالین نیاز دارم.
دلم نمیخواد پادکست گوش کنم، دلم نمیخواد مثل ادم بزرگا کتاب بخونم، دلم نمیخواد مثل ادم بزرگا فکر کنم. دلم نمیخواد بی نقص باشم. دلم میخواد موقع ی حرف زدن دستام رو تکون بدم، در مورد همه چیز اگزجره صحبت کنم، دلم میخواد یه وقتایی منطقی نباشم، یه وقتایی پز نمره هام رو بدم، یه وقتایی علاقه ی بی خد و اندازم رو به یه کتاب ابراز کنم، برای هر چیز کوچولویی کلی خوشحال یا ناراخت بشم. گور بابای مانلی و سعادت و یکتا و هرکی که مشکل داره. انگار که خودشون درمان سرطان رو کشف کردن...
_هستی