هیچوقت نفهمیدم اون شب چرا اومد.
فقط یادمه در رو که باز کردم، بوی عطرش مثل شعله افتاد روی خاطرههام.
ده سال گذشته بود، ولی صداش هنوز مثل بارون، رو زخمهام میریخت و آرومم می کرد.
وقتی تو چهارچوب در دیدمش یه آن خشکم زد، بهش گفتم
فکر کردم فراموشم کردی…
خندید، خندهای که بیشتر شبیه گریه بود گفت:؟ مگه میشه خاکستر، آتیششو فراموش کنه؟
بهش گفتم: دیر اومدی.
گفت: نه… فقط زود رفتم.
نگاهش کردم.موهاش کوتاه شده بود، اما همون چشمها… همون لبها…همون مهربونی، همون عشق خاکستر شده همش خودش بود فقط لبخندش مرده بود.
دستم رو گرفت. دستاش سرد بودن. گفت: فقط یه شب… فقط امشب بمونم، فردا همه چی تموم میشه.
و تموم شد.
صبح که بیدار شدم، نبود. فقط اون عطر لعنتی مونده بود رو بالش.
یه نامه جا گذاشته بود، با چند قطره اشک خشکشده: سرطان همه چیو ازم گرفت، حتی شجاعتِ گفتنش رو.اومدم فقط برای اینکه یادت بمونه یهبار عاشق شدم…بیدروغ، بیرحم، بینفس...
از اون روز هر شب، همون عطرو میزنم، فقط برای اینکه بدونم هنوز یادش تو وجودم میسوزه،
و هنوز…عاشقم.
نویسنده: سیاوش مرادی✍️