مـهــدیـــســ امیـــرخــــاݩے
مـهــدیـــســ امیـــرخــــاݩے
خواندن ۱ دقیقه·۶ ماه پیش

تعفنی به اسم دنیا

مادر فرزندش را نمی‌شناسد و هیاهوی جهان گوش درختان سربه‌فلک کشیده را به کر شدن کشانده. آسمان دارد از زمین تاریک‌تر می‌شود. قیامت امروز بود و نمی‌دانستیم؟

پس آن سوت کر کننده اسرافیل چه؟ شاید نیز صدای سوت آخرین قطاری که او را برد، ناقوس مرگ بود! ناقوس مرگ همه نه ها، ناقوس مرگ قلبی که هنوز هم می‌تپد به یاد آنی که با خورشیدِ پس از باران رفت.

نمی‌دانم چه مدت‌ است که مرده‌ام. دارم تجزیه می‌شوم ولی با این وجود بوی تعفن دنیا و انسان‌هایش مرا ناچیز کرده است.

مرده متحرک که می‌دانید چیست؟

روایت این روزهای من است. روزهایی که بوی تعفن دارند. گویا جهان قبرستان است. در کوچه پس کوچه‌هایش که گام می‌نهی، آرامگاهان زیادی می‌بینی. خدا می‌داند وقتی آدم‌ها انسانیتشان را کنار عدالت دفن می‌کردند چه احساسی داشتند.

انسانیت را زیر خاک کرده‌اند. سنگ قبری از جنس ثروت بر آن پوشانده‌اند و گل‌های سرخ دخترک گل‌فروش را بقچه پیچ موهایش کرده و تقدیم‌ روح از دست رفته آزادی و آرزو کرده‌اند.

داشتم می‌گفتم، کوچه پس کوچه‌ها را که متر می‌کنی و یادت می‌رود قدم چندمت است، در گرداب خون آدمیانی فرو می‌روی که هنوز زنده‌اند و آن‌جاست که می‌فهمی قلب‌ها پیش از صاحبشان می‌میرند.

قلب‌ها می‌شکنند و می‌شکناند و خرد می‌شوند و خرد می‌کنند. تاجایی که برقِ تیغِ روی رگ، برق چشم آدم‌ را آن چنان می‌نوازد و کتاب زندگی را برای همیشه می‌بندی.


ناقوس مرگمرگبوی تعفنمهدیس امیرخانیاجتماعی
نویسنده رمان‌های دو امپراطور و یک ملکه، سلیله سودازده، افول خور و جاناوار
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید