نوشتن مرهمی ست برای دردهایم ولی خب، گاهی سراغی از آن نمیگیرم. بغض میکنم ولی، اشکهایم را روی کاغذ جاری نمیکنم. گاهی کاغذها را خط خطی نمیکنم و این میشود چرک.
چرکی بر روی قلبم، زخمی برای روحم و در آخر درد. تقاص ننوشتن است دیگر.
نوشتن شاید دوستت داشته باشد ولی برخی اوقات هم به همان اندازه بیرحم است. وقتی سراغش نروی حسادت برش میدارد و ترکت میکند. میرود و تو نیز، از یاد میبری نوشتن را.
نوشتن خودش دواست ولی میتواند دردت هم شود. در جانت رسوخ میکند و مثل اسید ذرههایت را به نابودی میکشاند.
آنجاست نانوشتهها در سرت جولان میدهند و مثل مار دور تنت میپیچند. به اسارت میگیرنت و تو چارهای نداری جز نوشتن.
باید باز هم بنویسی و عذاب بکشی. عذاب خوانده نشدن و عذاب بینقص نبودن. تو باید بنویسی با آن قلم شکستهات تا بلکه درد رهایت کند.
نوشتن رها نشدنی است. خیلی وقتها به فکر رها کردنش بودم ولی نمیشد. خب آدمیزاد که نمیتواند دستش را از روی عمد با اره برقی ببرد، نه؟ نویسندهها هم نمیتوانند نوشتن را رها کنند. چرا که در این راه عذابهای بیشماری را متحمل شدهاند. اصلا میدانید چیست؟ نوشتن فرزند است و تنها مادرهای نالایق فرزاندانشان را رها میکنند.