به نام همانی که لبخندش آغازگر عشق شد
نام دلنوشته: سیلاژ
نویسنده: مهدیس امیرخانی
ژانر: تراژدی، عاشقانه
بدایت:
شب است و نیستی و پس از جای تهیات،
خو گرفتهام با عطر جامانده از تو که فریاد میزند؛
اندکی پیش برای من بودهای!
گفته بودمت که شبهای بیتو چه طولانی است؟
میدانستی و رفتی؟
مرحبا!
به راستی،
میدانستی که عطرت رایحه زندگی بود؟
رفتهای ولی؛
گوشهایم صدایت را،
ل*بهایم نامات را،
چشمهایم صورتت را،
تنم آغوشت را و مشامم عطرت را هرگز به فراموشی نخواهد سپرد!
روزگار بیتو در گریز است.
با نگاهی زیرچشمی به تقویم،
خیره به قاب روی طاقچهام!
آخرین لبخندت هم در آن تصویر خشک شد!
نه؟!
من هم خشک و پژمرده شدهام،
درست پس از تو!
گفته بودمت زمانی که نیستی عطرت آکنده میکند،
جای خالیات را؟
به راستی چند صباحی است چیزی جز عطرت را بر سر و خیالم ندارم!
تو از آنِ دستان بیتابم نیستی و چه بیتاب است دلی که خانهاش دلت نیست!
قلبم بیقراری میکند برای شنفتنِ "فدایت شومهایت" من به قربانِ قربان صدقههایت!
پاهایت آمدن یادشان نیست یا دلت لرزید برای گلی غیر از من؟
محبوب من!
نمیدانی مگر؟
وقتی گلی را بچینی، بوییدن گلی دیگر حرام است!؟
ای آنکه رفتهای،
تو را گفته بودمت جان و جهانم نام داری؟!
حال نیز میگویم؛
گر بِه از جان و جهانم باشد،
تو نام داری!
محبوبم!
حال که خیره به مهتابم و شمارش ستارگانم از دستم گریخته،
کاش رایحه تنات فراتر رود از هرچه سرابِ سرد است و باری دیگر، بیرون از درهای رویا در آ*غ*و*ش بگیرمت!
محبوب من!
تو را قسم بر جانِ من و جانِ تمام عاشقان،
بر بالینم بازگرد
که آ*غ*و*ش تو به از جان و جهان!
ساقی و می و میخانه و مُطرِب و جامها،
بهانهای بیش نیست!
دیوانگان م*ست و مدهوش رایحهای هستند که دیگر نیست و خاطرشان،
خالیست از هر خیالی،
جز نگاه آخر یار!
رفت و نتوانستم به او بگویم،
تعریفم از عشق،
میان آن همه غزل و تک بیت،
تنها خودش است و عطر دیوانه کنندهاش!
ایکاش دمی بازگردد و لب بر گفتن دوستت دارم بگشایم!
محبوب من!
به راستی،
میدانستی که داغ تو دارد این دلم؟
آشنای غریب من!
بازگرد و برهان قلب عجز مندی را که از فراغ عشقت فریاد میدارد!
بازگرد و جان را بازگردان بر من بیجان!
بهراستی!
مگر جانت بر جانم بند نبود؟
چه شد که گسستی جان جانت را؟
به راستی؛
میدانستی که بیتو بودن مانند است به بغض و
حال تمام لحظاتم به "بیتو بودن" آغشته شدهاند و کاش بدانم که بغض از وجود بیوجودم، چه میخواهد؟
جان مرا؟
خب مگر بغض نمیداند که تو رفتهای و با خود به تاراج بردهای،
تمام مرا!؟
حال نیز بازنگرد و بگذار بغض بستاند تمام منِ بیتو را!
امشب هم تمام مرزها را درهم شکسته و دیوانه گشتهام!
ولیکن تو را گفته بودمت عاقلتر از دیوانگان عاشق نیست؟!
امشب همچو دیوانگانِ دیوانه،
درخیابانهای تاریک شهر پرسه میزنم!
امشب در محفل عاشقان بیدل،
تنها من هستم و منی که کوچهپس کوچههای شهر را به دنبال تو هستم!
به دنبال کسی که رفت و برد،
هر چه مرا بود و نبود را!
نیستی ولی نه در جان و دلم،
دیگر از بَرِ دلتنگی با خود بیگانه گشتهام!
بهراستی!
هیچ دلت تنگ دلم میشود؟
در یادت است یادی از خاطراتمان؟
پس به راستی که به کدامین سو و نشانی ست دلهایی که بر یکدیگر راه داشتند؟