نمیدانم چه سری پشت پرده شب نهان است. نمیدانم این شب چیست؟ تا مشامم را پر میکند، قوی بودن را از خاطر میبرم.
آخ گفته بودم فراموشت کردهام نه؟ گفته بودم دیگر از تو یادی مرا نیست؟ دیگر چشمهایت افسونم نمیکند؟
باز هم شب شد و پوزخند ماه دلگیر است، مثل آخرین لبخندت که تنها تصویر مبهمی از آن را میتوانم متصور شوم.
از زمانی که رفتهای گمان میبرم تکهای از وجودم گم شده است، درست مثل صفحه آخر کتاب یا شاید هم مثل تکه آخر پازل! آری منِ بیتو همینقدر پریشان است ، همینقدر درمانده و در میان شادیهایش افسرده!
به راستی، این من، من نیستم. به گمان من واقعی میان خاطراتمان که هیچگاه رقم نخورد گم شده است، من گم شدهام میان دستهایت که هیچگاه دستهایم را نگرفت! من بین عطر تو که آن را به قصد من نمیزدی، غریبام!
آری میخواهم با فریادی برگشتات را تمنا کنم، ولیکن بر یاد میآورم تو هیچگاه نبودهای! پاییز که آمد نبودهای، اولین برف که بارید، نبودهای، دلتنگی رج به رجم را بافت و تو بازهم نبودی! میدانی؟ تمام روزها را به انتظار پاییز عاشقانه وعده داده شده گذراندم، خواستم با تو قدمی همراه شوم، نبودی!
تو را قسم بر آن جان که میپرستت، با من سخنی گو، گاه در واقعیت و گاه در خیال، با من بگو از روزهایت، از دقایقی که بیمن چگونه میگذرند، با من از زمان آمدنات بگو! به گمان ماه سیزدهم، روز سی و دوم روز بازگشتات است، نه؟
خیالی نیست! ما بیدلان را چه بیم از نحسی سیزده، گر تو آیی؟!