ویرگول
ورودثبت نام
محمدسام خرم آبادی
محمدسام خرم آبادیمن محمد سام ،پسری هشت ساله. اینجا،داستان هامو می نویسم. چون فکر میکنم دنیای ما با قصه قشنگ تره.
محمدسام خرم آبادی
محمدسام خرم آبادی
خواندن ۳ دقیقه·۴ روز پیش

توتو و آب طلسم شده جنگل

در دلِ جنگلی سبز و پرآواز، یک لاک‌پشت کوچک زندگی می‌کرد، به اسم توتو. توتو همیشه آرام و محتاط بود و با قدم‌های کند روی زمینِ پر از برگ می‌خزید. اما قلب کنجکاوش دوست داشت گاهی سرعت و هیجان را تجربه کند، تا بتواند در مدت کوتاهی، مسیری طولانی را طی کند و حسِ باد، میان پاهایش را بچشَد. پدر و مادرش همیشه به او هشدار می‌دادند: «توتو… هیچ‌وقت از آبِ رودخانه نخور. آن آب طلسم شده است.» توتو چشم‌هایش را ریز کرد و پرسید: «چرا؟ چرا نباید بخورم؟ چی می‌شود؟» پدر آهی کشید: «جادوگر پیرِ جنگل، برای این‌که گرگ‌ها قوی‌تر شوند،رودخانه را طلسم کرده است. هرکس از آن آب بخورد… تبدیل به گرگ می‌شود.» توتو وانمود کرد که گوش داده؛ اما دل کنجکاوش آرام نمی‌گرفت. در اعماق قلبش آرزوی عجیبی داشت: می‌خواست بداند گرگ بودن چه حسی دارد و تجربه‌ی سرعت را بچشد! یک روز که پدر و مادرش برای جمع‌کردن میوه‌ها از خانه دور شدند، نسیم سردی وزید… صدای رودخانه وسوسه‌اش کرد. توتو زیر لب گفت: «خیلی دوست دارم بدونم گرگ بودن چطوریه!» پاهای کوچک و آرامش او را تا کنار رودخانه بردند. به آب نگاه کرد: براق، خنک، وسوسه‌کننده. و در یک لحظه… جرعه‌ای نوشید. ناگهان… نوری آبی‌رنگ دورش پیچید. بدنش کش آمد، پاهایش پنجه‌دار شد، دمی بلند پشتش ظاهر شد، و صدای زوزه‌ای عجیب از گلویش بیرون زد. توتو… تبدیل شده بود به یک گرگ واقعی! اولش خوشحال شد. دوید، پرید، زوزه کشید؛ باد میان موهایش می‌پیچید و حس قدرت و سرعت می‌کرد. با سرعتی که هرگز تجربه نکرده بود، از صخره بالا رفت و مسافت‌های طولانی را در یک چشم به هم زدن طی کرد. اما کم‌کم فهمید… زندگی گرگ بودن فقط هیجان نیست. حیوان‌ها از او می‌ترسیدند. دوستانش فرار کردند. هیچ‌کس نمی‌خواست نزدیکش شود. و فهمید که آرام حرکت کردن هم مزیت‌های خودش را دارد: می‌تواند با دقت جهان را ببیند، دوستانش را در کنار خود داشته باشد و از کوچک‌ترین لحظات لذت ببرد. شب که شد، تنها کنار درختی نشست و با خود گفت: «کاش به حرف مامان و بابا گوش داده بودم…» دلش برای خانه‌شان، مادرش و پدرش و خودش بودن تنگ شده بود. با قدم‌هایی سنگین و غمگین به سوی خانه رفت و جلوی در خانه نشست. وقتی پدر و مادر به خانه رسیدند، در تاریکی غروب، گرگی را دیدند که جلوی در خانه نشسته است. گرگ تکان نمی‌خورد، فقط نگاهشان می‌کرد. پدر یک قدم عقب رفت و گفت: «مواظب باش.» مادر آرام‌تر جلو رفت، چند لحظه با دقت به صورت گرگ نگاه کرد. بعد آهسته گفت: «این توتو ماست.» پدر با تعجب گفت: «توتو؟! یعنی طلسم رودخانه؟» پدر و مادر به هم نگاه کردند، دیگر شکی نداشتند که این گرگ، پسرشان است. پدر آهی کشید و گفت: «باشه توتو، کمکت می‌کنیم که دیگر گرگ نباشی.» پدر او را نزد جادوگر دانا برد. جادوگر به توتو نگاه کرد و گفت: «طلسم می‌شکند… وقتی تو، از ته دل بخواهی که دوباره خودِ واقعی‌ات باشی.» توتو چشم‌هایش را بست و با همهٔ قلبش آرزو کرد: «من… توتو… باشم.» در یک لحظه دوباره به همان لاک‌پشت کوچک و آرام تبدیل شد. مادر او را بغل کرد و گفت: «مهم نیست اشتباه کردی… مهم اینه که برگشتی.» و توتو، از آن روز به بعد فهمید: بعضی تجربه‌ها ارزشش را ندارند اگر قرار باشد بهایشان تنهایی و دوری از خانه باشد، و آرام حرکت کردن هم مزیت‌ها و زیبایی‌های خودش را دارد.

پدر مادرداستانکودکانهشیطنت
۴
۰
محمدسام خرم آبادی
محمدسام خرم آبادی
من محمد سام ،پسری هشت ساله. اینجا،داستان هامو می نویسم. چون فکر میکنم دنیای ما با قصه قشنگ تره.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید