آدرا
آدرا
خواندن ۳ دقیقه·۲ سال پیش

آریا سنتوری

بسم الله

خیلی و آن چنان دوست ندارم و نداشتم که درباره خودم بگویم ، حداقل در نوشته هایم که این گونه بود اما از سال جدید کمی حرکتمان را شتاب دار خواهیم‌کرد .‌

با خودم فکر کردم که نمی توانید مرا پیدا کنید یا حداقل در دنیای واقعی من را نخواهید دید که این جای خوشحالی دارد . دقیقا همین عامل باعث می شود که دوستان واقعیم که کم هستند را در این موضوعات شریک ندانم .

همان طور که شوهر خوب ، شوهر مرده هست. دوست خوب هم دوست غیر واقعی هست !

۸ سالم بود ، خواب دیدم دارم چیزی مانند تبل را میکوبم ( به غیر از آبگوشت این ها را هم می توان کوبید ! ) ، مانند آن چه که جنوبیهای ما در مراسماتشان دارند . همان دنبل و دینبو خودمان !

اطلاع دادن ماجرا به مادر ، رفتن به آموزشگاه موسیقی ، امتحان سازهای مختلف ، گزینش ابتدایی سازها ، گزینش انتهایی سازها و درنهایت انتخاب !

سنتور


واو چه ساز قشنگی ، الان که یادم میاید آن روز استادم ، آهنگ پایور را زده بود ، من را شیفته کرد !

ساز خریدیم ، مثل همه خانواده ها ، انتظارشان این بود که من صرفا فقط با یک جلسه یادگیری نت ها ، تمام آهنگ های قریب و غریب را بزنم ، گفتم شما بزنید بهتر هست چون دست من نای بلند کردن این مضراب ها را ندارد ، گفتند میزنی یا سازت را پس بدهیم ؟ زدم و بسیار زشت نواختم اما ملامتم نکردند ، گفتند ؛

چه قدر زیبا مضراب گرفتی !

اما خاطرات خوب و خوش با ساز و خواب های رنگین و ... تمام شد ، بعد از ۶ ماه از ساز خسته شدم . آن موقع به شدت یک دنده بودم . به شدت حرف من باید اجرا می شد اما مشکل این بود که به شدت حرف مادر هم باید اجرا می شد !

جلسات نت خوانی را سریع تر از هر کس دیگری تمام کردم اما امان از این سنتور ، که حالم از این آهنگهای بچگانه بهم میخورد ! مانند زردملیجه و پوپک و رعنا گلی و کوهستانی و ...

من حتی در پیش دبستانی و مهد کودک هم هیچ شعری یاد نگرفتم و حفظ نکردم . خانواده ام فکر کردند کند ذهن هستم ، اما با رفتن به کلاس اول و درو کردن تمامی کارت های صدآفرین ، دوهزاری خود و خانواده ام افتاد که قضیه می تواند این گونه هم تفسیر شود .

بگذریم ، من همان آهنگ روز اولی که برایم زدند را میخواستم یاد بگیرم نه این مزخرفات چندش آور را ! اما از یادگیری ریتم های بچگانه هم عاجز بودم ! نمی دانستم چه کنم .

فرار


قضیه را با مادر مطرح کردم ، گفتم هر آغازی پایانی دارد ( این را از یک انیمیشن یاد گرفته بودم ) امروز همان پایان آغاز است .

مادر خیلی تحت تاثیر قرار گرفت و اندوه و محبتش را در چهره اش دیدم ، سپس رو به من کرد و گفت ؛

گمشو برو تکالیف سنتورت را انجام بده ! دو ساعت دیگه کلاس داری !

رفتم ، پارچه گل گلی روی سنتورم را برداشتم ، مضراب هایم را از جا مضرابی بلند کردم ، بدون تمرین مچ که خیلی استاد مهربانم تاکید داشت انجام بدهم ، شروع به نواختن کردم

اما از عهده اش بر نمی آمدم ، من نمیتوانستم همزمان هم نت ها را ببینم هم نت ها را دقیقا در سر جایش ، اجرا کنم . زمان میخواستم اما زمان مرا نمیخواست ! یک ساعت به شروع کلاس مانده

مادر اضطراب من را دیده بود ....

دو نکته

اول این که سعی کردم از خانم میراحمدی کمی تقلید کنم در نوع نگارش
دو این که در خدمتتان هستیم در ادامه ، کم‌و کاستی ها را ببخشید ...



سازمادرکلاسسنتورفرار
آریا دهبان هستم ؛ ان شاءالله تا شهربانی !
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید