ویرگول
ورودثبت نام
چراغ روشن
چراغ روشناینجا چراغی روشن است؛ برای تمرین نوشتن!
چراغ روشن
چراغ روشن
خواندن ۲ دقیقه·۵ ماه پیش

یک خاطره سِرُم دار

یک مثل عامیانه هست که می‌گوید:

آدم پیر که شود، بچه می‌شود.

پیرمرد ظهر با همسرش سر این‌که غذا سیب‌زمینی است بحث کرده، قهر شده و غذا نخورده بود. عصر هم به قصد رفتن خانه‌ی دخترش که مقداری از خانه‌ی آن‌ها فاصله دارد، راه افتاده بود.

او که فشارخون تنظیمی هم ندارد، در بین راه ضعف کرده و مردی او را به خانه برمی‌گرداند. از همان وقت افتاده بود.

ما که به آن‌جا رسیدیم، دیدم حالش خوب نیست. همسرم جایی کار داشت و باید می‌رفت. تا دیروقت که برگردد چندان تغییری در حال پدرش ایجاد نمی‌شود.

پیرمرد از من می‌خواهد به همسرم بگویم اگر مُرد او را ببرد و کنار پسر مرحومش دفن کند و مدام پشت سر پسر دیگرش بدگویی می‌کند که چرا پیدایش نیست که این دم آخری او را هم ببیند.

همسرم می‌آید. دیروقت است اما نمی‌تواند حال بد پدرش را تحمل کند. با هم او را به درمانگاه می‌بریم.

تا نوبتمان شود پیرمرد با بدخلقی و بی‌حالی گلایه می‌کند از شلوغی درمانگاه و انتظار زیاد. چیزی نمی‌گویم تا نوبت‌مان شود و بعد چاره مشخص است: آمپول نوروبیون و سرم تقویتی.

حالا باید منتظر تخت خالی بخش تزریقات می‌ماندیم. نگاه می‌کنم مردی جلوی ما منتظر خالی شدن تخت است. پس هنوز وقت داریم، مدتی می‌روم و برمی‌گردم

همان مرد پشت در با دو دختر مسئول تزریقات بحثش شده. نمی‌فهمم دارو اشتباه شده یا نشده، اما مرد دعوای لفظی با دخترها راه انداخته، یکی از دخترها سعی می‌کند با آرامش برخورد کند اما دیگری نه.

مرد داد می‌زند:

- شما یه مشت انتر منتر بی‌عرضه‌اید که جمع شدید این‌جا!

دختر عصبانی، عصبی‌تر می‌شود.

- پاشو از این‌جا برو همون‌جا که بی‌عرضه نیستن، بمیری هم سرمتو وصل نمی‌کنم، برای تو هیچ‌کاری نمی‌کنم.

قضیه با ورود دختر آرام‌تر که پول داروی مرد را حساب می‌کند و مرد می‌رود باید آرام شود، اما دختر دیگر این بار به همکارش میتوپد

- چرا تو باید پول اونو بدی؟

- حوصله اعصاب خوردی رو ندارم!

اوضاع گویا آرام شده، متوجه تخت خالی می‌شوم. همسرم کمک می‌کند پدرش به تخت تزریقات برود و من در حال انتظار فرصت می‌کنم به پیام‌های کلاس آنلاینم امروزم برسم که فراموشش کرده‌ام. پیام‌ها را می‌خوانم اما جایی برای گوش‌دادن صوت‌ها نیست. پیام‌های کلاس که تمام می‌شود در جای دیگر نت وقت می‌گذارنم که با صدای بلند پدرشوهرم روبرو می‌شوم که از اتاق تزریقات برخلاف موقع رفتن بی‌کمک بیرون آمده و صدای بلندش توجه همه را جلب می‌کند.

- اوفی! الان حالم خوب شدها!

خنده‌ام گرفته، اما خودم را کنترل می‌کنم.

واقعاً وقتی پیر می‌شویم، کودک می‌شویم.

خاطرهدرمانگاهسرم
۲
۰
چراغ روشن
چراغ روشن
اینجا چراغی روشن است؛ برای تمرین نوشتن!
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید