در زیر زمین باز شد و همون جا بود که ساعت برای رفتن به سر کار زنگ خورد . به سختی چشمامو باز کردم و بیدار شدم دیر بیدار شده بودم وقت نکردم صبحانه بخورم . در حال رفتن به سر کار فهمیدم همسایه های خوبی دارم حتی یکی از همکارام داخل همان محله ساکن بود. به سر کار که رسیدم چند نفر تعجب کردن که من آن خانه را خریدم . برام عجیب بود چطور آنقدر خانه داستان های بدی دارد . از سر کار که داشتم می رفتم خانه چند نفر از من درخواست کردن خانه را بفروشم اما کسی آن خانه را نمی خرید . رسیدم خانه امروز سر کار خیلی خسته کننده بود می خواستم یکم استراحت کنم که دیدم یکی به در خونه ضربه می زند بار اول کسی نبود بار دوم کسی نبود بار سومم هم کسی نبود اما بار چهارم آقای لری بود یکی از ساکنان این محله بود می خواست کمی به من اطلاعاتی در مورد خانه بدهد او گفت سال ها پیش پدرش را استخدام کردن تا خانه را تمیز کند او می گفت پدرش در همین خانه خودش را دار زده بود. در حال صحبت بودیم که از زیر زمین صدای یک نفر دیگر آمد وقتی رفتیم جلوی زیر زمین یک صحنه دل خراش دیدم . دیدیم......................................................
این داستان ادامه دارد.......................