این داستان را با آرامش به خوانید و جمله به جمله این داستان را تصور کنید.
همیشه اعتقاد به ارواح برام سخت بوده ، فکرشو کن یکی تو خونه به غیر از تو و خانوادت هست که تو نمی تونی ببینیش اما اون تو رو به واضح ترین شکل ممکن میبینه . تو تاریکی توی اتاقت و هرجا که فکرشو کنی هستند . منم همیشه برام سخت بود که همچین چیز هایی رو باور کنم اما..............
همه چیز از این جا شروع شد:
یک روز یک مغازه دار در زیر زمین خونش صدای فریاد میشنود . او با ترس به سمت زیر زمین خونش میره در و باز میکنه و میبینه یک پیرزن ناتوان از اون کمک می خواهد مرد او را از خانه اش بیرون میندازه . مرد احساس ناراحتی می کنه میره که پیرزنو برگردونه اما وقتی در و باز میکنه میبینه هیچ کس اونجا نیست پیر زن رفته .
فردا اون روز من از خواب بیدار شدم و کارامو کردمو تلویزیون رو روشن کردم . پلیس ها جنازه پیر زنی رو پیدا کرده بودند . در آن روز شهر را ترس فرا گرفته بود .
من برای خرید باید میرفتم مغازه . بعد از حدود ده دقیقه به مغاره به مغازه رسیدم. همون اول متوجه شدم که زیر چشم مغازهدار سیاه شده و انگار حال خوشی ندارد ،اما زیاد بهش توجه نکردم و به خونه برگشتم. خیلی عجیب بود مغازه دار حتی یک کلمه هم باهام حرف نزد . اون روزم گذشت و فردا صبح توی اخبار نشون دادن که همون مغازهدار شب سکته کرده بوده در حالی که چشماش سی کاملاً سیاه شده بوده.
قضیه برام مشکوک شده بود پس به یکی از دوستام که توی اداره پلیس کار میکرد گفتم که اطلاعاتی در مورد اون پیرزن به من بده چون که من چند بار اون پیرزن رو توی محلمون دیدم و بهش مشکوک شده بودم. پیرزن هر روز میرفت پشت یه درخت و به مرد مغازهدار نگاه میکرد انگار میخواست باهاش یه کاری کنه نمیدونم ولی خب خیلی مشکوک بود.
دوستم بهم زنگ زد و گفت مثل اینکه پیرزنه یه دختر داشت که همون دخترم داخل یه آپارتمان قدیمی داخل جنگل زندگی میکنه.
فردا همون روز یک ناشناسی به تلفن همراهم زنگ زد و گفت ..............
این داستان ادامه دارد..................♡