ویرگول
ورودثبت نام
🖤😈#@sarzaminedastan@#😈🖤
🖤😈#@sarzaminedastan@#😈🖤
خواندن ۲ دقیقه·۲ ماه پیش

داستان اسفندیار و تناسخ در زندگیش (فصل آخر)

۶۶۶
۶۶۶

وقتی پشت سرم را دیدم حیرت زده شدم و با سرعت زیادی حرکت کردم . که توی اون راه آن مرد را پیدا کردم و دنبال او رفتم او سرعت خیلی تند بود و از من خیلی هم دور تر . در حال دویدن بودم که تشنگی بر من چیره شد . در حال دویدن بودم که سنگی به پایه من برخورد کرد و مرا به زمین انداخت . دیدم ابو اسحاق دوست پدرم به دنبال من آمده . من را سوار بر اسب خودش کرد و تا کاروانسرا مرا با خود بورد و برای همین کارش پدرم پول خوبی به آن داد اما آن قبول نکرد .

به خاطر این کارم باید ۷ روز جریمه شوم و به کاروانسرا نرم . پدرم روی من خیلی حساس بود بد شانسی من هم دو کل عمرم خیلی گم شده بودم و خیلی جاها هم جریمه بزرگی شدم . هرکاری کردم تاوان همون کارم پس دادم .

بعد از ۷ روز جریمه من به کاروانسرا پدرم رفتم و دیدم همان مرد دوباره آنجاست من هم این موضوع را به پدرم گفتم . پدرم راضی شد با اسبش او را تعقیب کنیم و ببینیم او چکاره است آخه نمی شود هر روز در حال سفر باشد .

در همان لحظه مرد غیبش زد پدرم کاروانسرا را سپرد دست ابواسحاق و من و خودش به تعقیب آن مرد رفتیم . در راه بودیم دیدیم دسته کمی دزد جلوی ما را گرفتند پدرم هم اسب را با بالاترین سرعت تاخت و موقع رد شدن از دزد ها اسب پدرم از روی دزد ها پرید . من که حیرت زده شده بودم مرد را دیدیم که درون غاری رفت غاری پر از طلا ما وقتی طلا ها را دیدیم حیرت زده شدیم و کلی طلا همراه خود به شهر آوردیم که با یک شلیک گلوله به سر پدرم پدرم به زمین افتاد همان مرد و همان دزدان به پدرم شلیک کردند من چاقوی پدرم را برداشتم و به سمت دزدان حمله کردم که یکی از دزدان به من شلیک کرد و مرا به قتل رساند .

وقتی چشمامو باز کردم خوب نمی دیدم بوی عجیبی به دماغم می خورد و یکی همش می گفت خانم دکتر پسرم چشماشو باز کرد. تناسخ در من ایجاد شده بود و من تنها کسی بودم که زندگی قبلی اش را یادش است.

مردجریمه کاروانسراپدرم پدرمکارم جریمه
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید