صبح از سر جای خودش بلند می شود . انگشتر خود را در می آورد و خون های جمع شده پشت انگشتر را که مربوط به دیشب است را پاک می کرد و دوباره انگشتر را به سختی در انگشت خود جای می دهد . بعد از انجام کارهای خود در اتاقش را باز می کند اتاقی که در آن خون از دیوار هایش چکه می کند و جسد هایی که در دیوار های این اتاق دفن شده اند .
داستان از اینجا شروع می شود:
صبح از جای خود بلند می شوم دستگاه قهوه ساز را روشن می کنم و میرم تا برای رفتن به محل کارم آماده شوم . بعد از حاضر شدن قهوه ی خود را می خورم و از خانه بیرون می روم می خواستم با ماشین حرکت کنم به محل کارم اما لاستیک ماشین پنچر شده بود و برای همین امروز هم باید با تاخیر به سر کار خود بروم . تقریبا ۲۰ دقیقه طول کشید که چرخ ماشین درست بشه داشتم می رفتم دیدیم یک صدایی از صندق عقب ماشینم میاد پیاده شدم و در صندوق عقب ماشینم رو باز کردم و با صحنه عجیبی روبه رو شدم دیدم یک جسد پشت ماشین من است تصمیم گرفتم با پلیس تماس بگیرم اما با خودم گفتم تمام ماجرا اگر زنگ بزنم به پلیس گردن خودم است تصمیم گرفتم برم بیرون شهر و آن جسد را دفن کنم .
داشتم می رفتم واسم مهم نبود دارم چیکار می کنم اصلا یک آدم دیگه شده بودم که صدای مشت زدن به در صندوق عقب آمد اصلا بهش توجه نکردم و به راه خود ادامه دادم . انگار داشتم خواب می دیدم من که اصلا یادم نمی آید یکی را کشته باشم من اصلا یک کارمنده اداره ام .
این اولین بار بود که دارم این کار را انجام می دهم و اصلا واسم مهم نبود که چی میشه فقط نگران بودم که گیر پلیس ها نیافتم آنقدر به راه خود ادامه دادم تا رسیدم به یک جاده جنگلی که در آنجا پرنده پر نمی زد .
همانجا پیاده شدم که جسد را دفن کنم که همکارم به من پیام داد برادرش گم شده یهو مو به تنم سیخ شد به او گفتم عکس برادرش را برای من بفرستد . وقتی فرستاد باورم نمی شود این جسد برادر همکارم بوده .
شروع کردم به کندن که بیل من محکم به یک چیزی برخورد کرد ............
این داستان ادامه دارد.............