ویرگول
ورودثبت نام
🖤😈#@sarzaminedastan@#😈🖤
🖤😈#@sarzaminedastan@#😈🖤
خواندن ۱ دقیقه·۳ ماه پیش

داستان گربه سیاه(فصل۵)(فصل آخر)

۶۶۶
۶۶۶

یهو چشمم به کمدی که مال مادر بزرگم بود افتاد . اون کمد خیلی قدیمی بود . بعضی از شبها که خونه مادر بزرگم می خوابیدم فکر میکردم یکی همش پشت اون کمد هست و پاره به من نگاه می کنه.

همین طور که تو فکر بودم دوباره یک صدایی اومد اما این خیلی بد بود که دقیقاً داشت از توی کمد صدا میومد. کمد مادر بزرگم آینه ای داشت و اون آینه حسابی کثیف شده بود رفتم جلو آینه ولی خودم را جلوی آینه ندیدم فقط آن زن تسخیر شده رو دیدم . ترسیدم و در کمد رو باز کردم و دیدم جسد دوستم داخل کمد اونجا بود که متوجه شدم اون زنده اون شب منو تسخیر کرده و کنترل منو بدون اینکه بفهمم یا چیزی از اون لحظات یادم بمونه به دست خودش میگیره . و اون من بودم که باعث مرگ دوستم شدم.


لطفاً دنبال کن❤️


با تشکر از تمام کسانی که این داستان را تا به الان دنبال کردن .🌹 . نویسنده کل داستان: Amir Ali

داستانمادر بزرگمگربه سیاهتسخیر شده
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید