در ماشین قفل شد از داخل تاریکی جنگل فهمیدیم که یک چیزی به ما نزدیک می شود و نمی دانم چرا در ماشین یهو باز شد سوار ماشین شدیم با سرعت زیاد سعی کردیم فرار کنیم که به شیشه ماشین دست خونی برخورد کرد سریع از آنجا فرار کردیم وقتی داشتیم می رفتم چرخ ماشین ترکید و ماشین چپ کرد . صورت من و دوستم به شدت زخمی شده بود سریع وسایل خودم رو برداشتم و با دوستم رفتیم تا چند روز در آنجا کمپ کنیم. سعی کردیم با پلیس تماس بگیریم اما گوشی ما دو تا آتن نمی داد ترسیده بودیم و مو به تن ما دو تا سیخ شده بود برای اینکه در امان باشیم باید مخفی می شودیم اما در آن جنگل هیچ جایی برای مخفی شدن نبود.
هرجا قایم می شودیم آن قاتل پیدایمان می کرد و مارا به قتل می رساند داشتیم راه می رفتیم که متوجه شدیم توی این جنگل رود خانه ای کوچک وجود دارد در همانجا صورت هایمان را شستیم . کنار همان جا چادر زدیم و کمپ کردیم و یک تصمیم گرفتیم که هر سه ساعت یک بار یک نفر نگهبانی بده .
ساعت سه نصف شب نوبت من بود که نگهبانی بدم وقتی با تفنگ دوستم داشتم نگهبانی می دادم یهو نفهمیدم چی شد که خوابم برد صبح که بیدار شدم دیدم دوستم نیست . استرس گرفتم و با صدای بلند صدایش زدم اما جوابی نشنیدم که........
این داستان ادامه دارد ...........