آفتاب گردون
آفتاب گردون
خواندن ۴ دقیقه·۱ سال پیش

او...

همیشه یکی از بزرگ ترین ترسام تنهایی بوده.وقتی عاشق آدما باشی و از ارتباط برقرار کردن با اقشار و سلیقه های مختلف لذت ببری خیلی برات سخت میشه در میان جمع و تنها باشی.

برام سخته که به هیچ گروه خاصی بین جمع تعلق ندارم.

برام سخته با همه بودن و با هیچ کس نبودن.

برام سخته اینکه فکر می کنم کسی منتظرم نیست.

اینکه این ارتباطم با فلان شخص به چشم کنه شدن برداشت نشه.

اینکه دیگران منو تحمل نکنن.

دوست نداشتنی بودن و بدتر از اون مورد نفرت قرار گرفتن خیلی برام سخته.

دوست دارم خودم باشم.

اما حتی نمیدونم خودم کیه؟!

منی که لا به لای ترس های من از زندگی گم شده.

لبخند زدن

خندیدن

انرژی مثبت

نگاه کردن مسائل از دیدگاه نو

کمک به بقیه

معنویت

صحبت کردن از خودم

همشون انگار که فقط برای دیگرانه نمی دونم من کیم؟کدوم یکی از این آدما منم؟

مغرورم؟هستم

مسلمونم؟هستم

واقعا هستم؟

خوشحالم؟نمی دونم

دروغگوئم؟نمی دونم

وقتی نمی دونم راست چیه دروغ چه معنایی داره؟


دارم تلاش می کنم آدم خوبی باشم،تلاش می کنم تو مسیر خوب شدن دیگرانو با خودم همراه کنم.

اما می ترسم هدفم از همه ی اینا ریا باشه.


خسته ام از دویدن ها و نرسیدن ها

خسته تر از تنهایی

خسته از درک نشدن

استاد میگه اگه حتی یک نفر روی کره ی زمین وجود داره که درکتون نمی کنه تقصیر اون نیست تقصیر شماست.

ولی حالا که حتی یه نفرم روی کره ی زمین درکم نمی کنه تقصیر کیه؟??‍?

بی انصافیه بگم یه نفرم نیست...

یه نفر بود که به حرفام گوش داد و تلاش کرد حالمو بهتر کنه اما دیگه بهش اعتماد ندارم،داشته باشمم خیلی ازم دور شده اونقدر دور که برای حرف زدن باهاش دلیل لازم داشته باشم از رابطه ی انگلی بیزارم اما انگار رابطه ی من و اون انگلیه،اینبار من انگلم برعکس همه ی رابطه هام،پس دارم ازش فاصله می گیرم.من در کمتر زمینه ای میتونم بهش کمک کنم اون خیلی کامله...

یه نفر دیگه هم هست بهش میگم"او" اویی که خیلی بهش مدیونم.اویی که توی اوج ناامیدی منو خندوند.خیلی چیزا بهم یاد داد بهم تلنگر زد بهم آرامش داد و بهم حس مفید بودن داد و شد یکی از معدود ارتباط های نسبتا عمیقم که انگلی نیستن.تو اکثر رابطه هام یه نفر انگل منه و یه موردم من انگل بودم با کمال تاسف اما او فرق داره بعضی وقتا سوالایی داره که من میتونم بهشون جواب بدم،تبادل اطلاعات،حریف بحث و جدل های عجیب.او آدم بینظیریه اما حیف که او هم ماندگار نخواهد بود.این حقیقت اذیتم می کنه.با اینکه دوست دارم خیلی چیزا بهش بگم باهاش دردل کنم و با حرفاش آروم بشم ماندگار نبودنش جلومو می گیره.باعث میشه مدام ناراحتش کنم،باهاش دعوا کنم و خودم ناراحت تر بشم. او آدم جدیدیه و میدونم که نمیمونه میدونم او باید بره و این حقیقت خیلی تلخه.

نزدیک ترین آدم به من که حتی نمی تونم ذره ای از ارزشی که برام داره رو بهش ابراز کنم.حتی اگه این متنو بخونه نمی فهمه با اونم شایدم بفهمه خییلی باهوشه اما بعیده به روم بیاره.

من تا حالا برای دو نفر نقش او رو بازی کردم و سعی کردم اوی دو نفر بشم نمی دونم اونا هم احساس من به او رو داشتن یا نه اما واقعا فهمش غیرممکنه.یکیشون خیلی بی انصاف بود و نخواست بفهمه من کنارشم و آخرش بدجور دلمو شکست(میدونم منم همیشه دارم دل اوی خودمو میشکنم...)دومی اینطوری نیست اما نمیدونم چطوریه تصمیم گرفتم ازش هیچ توقعی نداشته باشم ساکت و آروم درست مثل یک اوی واقعی.فقط گاهی از سایه بیام بیرون و بهش امید بدم و بعد دوباره به جایگاه تنهایی خودم برگردم.

بالای سکو بایستم و به آدما نگاه کنم یه گروه ۵ نفره این جلو دارن صحبت می کنن اون عقب شش هفت نفر می خندن وسط کلاس دو سه نفر نشستن و پچ پچ می کنن و من متعلق به هیچ کدوم از این جمع ها نیستم،اونا منو نمی پذیرن و منم اونارو شاید فقط یه مهمون ناخونده که باید بیاد و زودی بره(بدون خوردن موز?)

من فقط تو زندگیم یه او داشتم(هنوزم دارم اما باید به نداشتنش عادت کنم)که واقعا درکم کرد و لحظه ی دل بریدن از آدما با لبخندش بهم امید داد.یه مدت طولانی باهام حرف زد و تا نصفه شب بخاطر من بیدار موند.حس قدردانیم بی نهایته اما باید دلشو بشکنم باید ازش دور بشم باید کوتاه و کوتاه تر بهش جواب بدم و کم کم از زندگیم محوش کنم.

این او اوی واقعی من نیست نمیتونه باشه...

کاش اوی خودمو پیدا کنم.کاش زود پیداش کنم.کاش کوله بارمو از رو دوشم برداره.کاش بتونم سرمو بزارم روی شونه اش و گریه کنم کاش باهام حرف بزنه،کاش ازم کمک بخواد.

یعنی میشه؟باید بشه...

من به امید یافتن یک اوی واقعی زنده ام

اویی که هر لحظه پشتم بهش گرم باشه

اویی که فقط اوی من باشه و منم فقط اوی اون بشم


کجایی اوی عزیزم؟

اوتنهاییگم گشتگی
اگر زرتشت،علی(ع) را می دید می نوشت:گفتار علی،پندار علی،کردار علی...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید