به سمت سنندج می روم،مثل همیشه صندلی 13 را انتخاب کرده ام،می روم که تولد 54 سالگی بابا را جشن بگیرم.
دخترکی که صندلی پشتی من نشسته، برخلاف من اولین باریست که این مسیر را می آید.
از ابتدای مسیر بوی عطر خنک و شیرینش مدام می پیچد،هیجان دارد.نگران بود زیبا نباشد،گفت از اهواز می آید تا پسری که در مریوان سرباز است را ببیند.
نمی توانم بفهمم چرا این مسیر طولانی را برای دیدن یک پسر به جان خریده،(مردی که نخواهد ماند). دخترک از اهواز به تهران، از تهران به سنندج و در نهایت از سنندج به مریوان می رود.حتی نمی دانست فاصله این شهرها چند ساعت است!
دخترانی را در خوابگاه می شناسم که مسیر هایی بسیار کوتاه تر از این را برای دیدن خانواده هایشان نمی روند.
گفتن این حرف ها میان دختران هم سالم مرا عجیب جلوه می دهد، سنتی و پوسیده.
اما من نمی توانم میل ذاتیم به دائمی بودن را انکار کنم، فکر می کنم منطقیست که برای انسان های ره گذره ریسک های بزرگ نکنی.
روحت را آزرده نکنی.
اگر اشتباه کنم چه؟اگر تمام این جریاناتی که از نگاه من اغلب مضحکند، تمام ماجرا باشد چه؟اگر واقعا هیچ کس نباشد که یکروز بیاید و دیگر هیچوقت نرود؟
این احتمالات مرا می ترسانند.
من وقتی به عشق فکر می کنم، آرامش می بینم.شاید من دوست داشتن را به عشق ترجیح می دهم،
راهی که که از راه دخترک امن تر باشد.