خوب دوستان نمیدونم بتونم طنز بنویسم یا نه
میدونم فایده نداره ولی خوب
شاید علاج قلبم نوشتن باشه
اقا ماهم روزگاری کنکوری بودیم (همین سال پیش)
در شهری دورافتاده به نام زاهدان
سال نهم با معجزه به مدارس تیزهوشان راه یافتیم
و رفتیم و کرونا شد ماهم دوسال را هیچ گوهی نخوردیم
تا اینکه با یک خانم به نام لیلا جباری اشنا شدم (الان اسمش میگم حس خاصی ندارم ولی از اونجایی که کرم دارم میرم سراغش یا از ته دلم بغلش میکنم یا یه سورتی میزنم بهش در میرم)
اقا ما طرز فکرمون برگشت واقعا اینجا دمش گرم
روزایی سختی بودم ماهم تصمیم به سودای صنعتی شریف گرفتیم
ولی خوب کار راحتی نبود
روحیه بچگانه ضعیف
دوسال مطالب تلنبار شده
ولی عشق به یک چیز
شرایط سخت بود
خیلی سخت
ولی
دست از تلاش برنداشتم
راضی نیستم از تلاشم
ولی وایییییییی
از وسط بیماری به اسم وسواس فکری و میگرن قرر میدادن
یک جوری وسط یک نبرد با باخت حتمی شده بود
درس خوندن سخت شده بود
ولی ولی ولی
تا جایی تونستم سعی کردم کم کاری کردم ولی سعی کردم
رتبم 3792 شد
دانشگاه شهید رجایی تهران معماری شدم
ولی واییییی
دارم دیوونه میشم قلبم ارووم نمیگیره
تصمیم حتمی بود پشت کنکور بمونم مخصوصا اینکه دارو های روانپزشکی حالمو بهتر کرده بودند
ولی وای سد بعدی خانواده
وای همچین فرصتی از دست میدی
برو شغلت معلومه زندگیت معلومه
نه من نمیتونم با 10 تومن ماهی بسازم
قرار نیست زندگی اینجوری بشه
من پدر مادرم نیستم نیستم
الان دانشگاه ثبت نام کردم و بهمن باید برم
ولی خیلی مطلب خوندم کنکوری مینالیدن وای ریدیم نخوندیم فلان
ولی خوب سختی به من یک چیزی رو نشون داد جنگیدن رشد میده قدرت میده
درسته صنعتی شریف نشد
امیرکبیر نشد
ولی درحد دانشجوی صنعتی شریف تلاش میکنم بهترین معمار شم
چهارسال دیگه زیرپست مینویسم شد
ولی خوب بازم سودای موفقیت از دست دادم همیشه قلبم خواهد سوزاند
می سوزاند
تمام وجودم را
شب روز زجرم میدم
این بختک من را
در کل بجنگید برای ارزوهاتون
هیچ دردی بدتر از ارزوهایی بدست نیومدن نیست