احساس کردم رشته نخی در گردنم میخواهد خودش را به من نشان دهد. سرم را بالا گرفتم و متوجه شدم یک ساعت است که غرق مطالعهام، بی آنکه بدانم. نسیم خنکی از کنارم رد شد یا حداقل من دوست داشتم فکر کنم آنقدر خنک است که مرا متوجه اطراف کند. بیاختیار احساس کردم شهریور است و این نسیم پاییزی و صدای برگ درختان است که زنگ آیفون روحم را فشار میدهد. درست مانند یکی از غروبهای شهریور قبل که در پارک مشغول مطالعه بودم و آنقدر جذاب بود که غرق در سرمستی بودم. اما امروز ۱۹ تیر است و دمای هوای ۴۰ درجه. آرام آرام نوای قرآن قبل از اذان در گوشم پیچید. همه چیز درست پشت سرهم اتفاق میافتاد. زیباترین گرگ و میش تیرماه بود. دستهای مادرم رو به آسمان بلند شده بود. بی اختیار آرزو کردم سرمستی و حال امروز را دوباره تجربه کنم. شوق فهمیدن مطالبی که قبلاً برایت سخت بود. شوق ادامه دادن... کاش میتوانستم تو را چند لحظه جای خودم بنشانم تا لذت ببری. چیزی که در روزگار کرونا کمیاب است و چند لحظهش غنیمت!