ساعت که 12:01 دقیقه را رد کند، نوبت به چیدن گردوهای تازه می رسد. عباسقلی جعبه های چوبی که روی هم سوارند را برمی دارد و کنارِ یکدیگر قطار می کند. عرق پیشانی اش را با دستمال یزدی دور گردنش می گیرد و رو به من می گوید:« آی اوغلان! برو به اهالی بگو این آفتاب تازه جون گیریفته. بگو بیان که ایشیمیز چوخ دی[1]».
اینجا عادت دارند گردوها را نم دار و کال می چینند. با آن پوست های سبزِ روشن و لکه های تیره ی رویشان. بعد روی پشت بام یک دستمال بزرگ پهن می کنند و گردوها را منظم می چینند رویش تا گرما به جانشان بچسبد و حسابی ترتیب شان را بدهد.
اهالی اینجا همه از یک جیب می خورند. آن هم جیبِ عباسقلی کشاورز. عباسقلی آدم خوبی است اما یک اخلاق خیلی بد دارد و دیر به دیر حسابش را با کارگرهایش صاف می کند. چهار پنج ماهی می شود که اینجا کار می کنم. از زمانِ هرسِ درختانِ گردو. از وقتی که بابا تصادف کرد و پایش ناقص شد. برای همین است که مجبورم دل به دل عباسقلی و آن پسرِ زبان نفهمش بدهم.
توی راه ده هستم که یعقوب گورکن را می بینم. کلنگش را روی پشتش جابجا می کند و می گوید:« باز میری دهات چه دوختر شاباجی رو دید بیزنی؟». زیر لب الله اکبری حواله اش می کنم و می گویم:« نوبتِ چیدنِ گردوها رسیده. دارم میرم اهالی رو خبر کنم». دستی به ریش های نامرتبش می کشد و می گوید:« ما هم که ایشّکیم».[2]
دهات که میرسم یک راست می روم سراغ مسجد. رئیسعلی مکبرِ آنجا را بیشتر از بقیه اهالی می شناسم. بهش می گویم:« ناز شصتت پشت بلندگو میگی مردم جمع بشن باغ عباسقلی؟ نوبتِ چیدنِ گردوهاست». می گوید:« این مرتیکه هم دونسته مردم پول لازمن داره مفتشون رو می بره». دلش رضا نیست اما می رود پشت میکروفون و پیغامم را می رساند. نیم ساعت بعد همه توی باغ جمع شده اند. یکی با بچه توی بغل و آن یکی با عصای دست.
سلطنت خانم رویش را کرده سمت آفتاب، چارقدش را کشیده تا پایین لبش تا چشمش نخورد به دخترِ ورپریده همسایه؛ ماه بانو؛ همان که موهایش را با بیگودی تاب می دهد و سرخابِ شاباجی را یواشکی می مالد به لب های گوشتیِ رنگ پریده اش. زل می زنم توی صورت دختر. چشم های درشتش را یکبار باز و بسته می کند و با عشوه رویش را از من می گیرد. شاباجی را می بینم که دورتر ایستاده و سرش را برایمان تکان می دهد. از نگاهش سرخ و سفید می شوم و گردوها را دستچین می کنم تا حواسم پرتِ کار شود.
جعبه اول را که پر می کنم، عباسقلی کنارم می ایستد و می گوید:« خوب پیسر جان. گَشَنگ پر کن جعبه رو بزار سَریش خالی نباشه. اینجوری بهت کار یاد داده اون بابات؟».
می گویم:« عمو این جعبه ها رو که پر می کنم ولی این حساب ما رو نمی خوای بدی؟ شد چهارماه قربونت برم. من که از اولش گفتم این جیبم به اون یکی جیبم میگه زکّی». عباسقلی با دست های سیاه، کف سرش را می خاراند و می گوید:« گفتم چه میزنم. وایستا جِردوهای امسالو بفروشم پولی همتونی با هم میزنم». این پا و آن پا می کنم و می گویم:« عمو چرا پرداخت مستقیم نمی زنی؟ پولو بریز حسابت هر ماه ازش کم بشه. اینطوری نه خودت اذیت میشی نه ما».
عباسقلی دسته بیلش را توی زمین فرو می کند و نوروز را صدا می زند.«پسر بیا ببین این بچه چی میجه واسی خودیش. میجه یه برنامه بریز پول مارو مستقیم از حیسابت کم کونه هرماه».
نوروز پسر عباسقلی می آید سمتم. گردنش را دراز می کند. یک پایش را می دهد جلوتر و می گوید:« ببین بچه خوشجیل. ما اینجا همینطوری حِساب چِتاب می کنیم. همی هم راضی اَن از این مودیلش. تو اَجه ناراحتی برو تو همون تیهران خودتون بِجَرد دونبال کار.» می دانم که این حرف ها و بحث های تکراری فایده ای ندارد...
فصلِ چیدنِ گردوهای نم دار که بگذرد، عباسقلی پول همه ما را با هم می دهد. آن وقت همه قسط ها و قبض های عقب افتاده را پیمان یک جا از حسابم کم می کند. بعد هم یک شب می روم سراغ عباسقلی و کال گردوهای باغش را دستبرد می زنم تا حساب کار دستش بیاید. زیرِ بلندترین درختِ گردوی باغ هم با ماه بانو قرار و مدار می گذارم. بعد رویم را سمتش می کنم و می گویم یا با من میای تهرون یا هرچی بینمونه تمومه. او هم اشک هایش را به گوشه دستمال گلدوزی شده اش می گیرد و می گوید آقام گفته باید زنِ نوروز پسر عباسقلی بشم.
[1] کارمون زیاده
[2] خریم
#پرداخت_مستقیم_پیمان