تو گوشم داشت پخش میشد. خیلی بیربط. بیربط به شلوغیها و ترافیک. باید کمی تندتر میبود. موزیکاش. آفتاب داغی که به کاپوت زرد رنگ تاکسی میتابید، با کمی مکث کمونه میکرد به سر و صورت راننده. دستمال پارچهای قرمزی که دستش بود را مدام به پیشونی و گردنش میکشید. ملیحه بی توجه به بیرون، سخت سرگرم گوشیاش شده بود. سعی میکردم از باد گرمی که از شیشه تا نصفه پایین کشیدهی تاکسی به صورت میخورد، هر چقدر میتوانم استفاده کنم. پیشانیام را عقب و جلو ببرم تا بلکه در مسیرش قرار بگیرد. با اینکه دو نفری در عقب تاکسی نشسته بودیم، اما حسابی به من چسبیده بود. عادت کرده بود به جمع و جور نشستن. دلم میخواست کمی به آن طرف هلاش بدهم تا راحتتر بنشینم.
با شقایق تماس گرفتم. گفتم در راه هستیم. گفتم ملیحه هم با من است. اما بیشتر میخواستم بدانم دیگر چه کسی به آنجا میرود. حوصله دیدنشان را نداشتم. حتما زیاد بودند. مردم به عزا رغبت بیشتری دارند. با اینکه جوابم را نگرفتم تماس را قطع کردم. چارهای نبود. مادربزرگ رفته بود. هرچند برای مردن، هوا زیادی گرم بود. اما دیگر چیزی را به یاد نمیآورد که به خاطرش به زندگی چنگ بزند. یک روز زن جوانی بود و روز دیگر مادرِ فرزند گم کردهای. یک روز سوگ مادرش را داشت و فردا عروسی برادر کوچکاش بود. چرا میگویم فردا؟! همان روز بود. صبح عزا و شب عروسی.
لباسهای سیاه هم در گرمتر شدن فضای تاکسی بی تاثیر نبود. خوابم گرفته بود. آلزایمر ارثی است؟ سوال مضحکی بود که ملیحه پرسید. با صدای آهستهای. فکر کردم با خودش حرف میزند. جوابش را ندادم. نه که ندانم. ترسیده بودم. نباید عادی بشود.
مادربزرگ یک روز به زادگاهاش رفته بود. خانهاش را نه، اما روستایی که در آن متولد شده بود را خوب میشناخت. مسیرش را چشم بسته میرفت. گماش کرده بودیم. همسایهها دیده بودند که بیرون رفته است. ما نبودیم. ندیده بودیم.
راننده، میگفت آن روستا را میشناسد. مسیر قبرستاناش را بهتر. موزیک بیربطی توی گوشام پخش میشد. گوشیام زنگ خورد. ملیحه بود. اسمش روی صفحه گوشی افتاده بود. ملیحه! جواب دادم. صدایش به سختی شنیده میشد. پرسید که کجایم؟! یکدفعه تکانی خوردم، ملیحه همچنان کنارم نشسته بود. با اینکه تنها دو نفر در صندلی عقب بودیم، همچنان به من چسبیده بود. از حرکت ناگهانیام او هم به خودش آمد. نگاهی با تعجب به من کرد. انتظار داشت از من بشنود چه کسی پشت خط است.
از کلانتری زنگ زده بودند. همان شب که گماش کرده بودیم. مادربزرگ را. همان شب که همسایهها دیده بودند رفته است. زن و مردی جوان پیدایش کرده بودند. لب جاده. موقع برگشت. شاید مسیر روستا همان بوده که بود. خانهها اما نه! لابد خانه پدری را پیدا نکرده بود. برایش آب میوه و کیک گرفته بودند. احتمالا گفته بوده گرسنه است. بعد هم برده بودند کلانتری. آخرِ همان شب پیدایش کردیم. برعکس همیشه پولهایش هنوز توی کیفاش بود. شانس با مادربزرگ یار بود.
ملیحه پشت سر هم میگفت “الو”. مسیر باد را گم کرده بودم و پیشانیام داغ شده بود. راننده از دستمال قرمزاش دل نمیکند. مدام تکانش میداد. گوشی را قطع کردم. در حالی که هنوز به من چسبیده بود با لحن پرسشگرانهای بلندتر از قبل پرسید: ارثی است؟ آلزایمر را میگویم!