من میان آن همه آبادی..
در میام قیام شاخ و برگ های به صف کشیده شده ؛ در نزدیکی فرسنگ های زیباییه رخش زمین ..
در این حوالی تنها ؛ تنهایی را حس میکنم
در این قاب ...
من میبینم که مربای غم و غصه را بر روی نان بدبختی هایم میکشند ...
من میبینم که کنار اجاق تنوری کنار کلبه در حال اضافه کردن ادویه های مشکلات درون آن قابله چوبی هستند ..
من میبینم که لباسی از جنس درد بر تن رنجورم میکشند و مرا روانه کاروان ظلمات میکنند
حال چرا ظلمات ؟
گویی هنگامی که در فراسوی آسمان در حال تماشای خودنمایی خورشید در مرکز ظلمات بودم فهمیدم..
حال که آدم ها خوش فروشی مغازه زندگی را نصیب رنگ سیاه کرده اند و مدال همراهی تنهایی را بر گردن خود میاویزند ...
روشنایی برای آنها نامفهوم خواهد بود
گویی تنهایی جام شوکران را به خوردمان داده که اینگونه چشم هایمان جور و گوش هایمان کر شده است ..
این است دوستی ناباب ...🙂
